" پـارانوئیــــد "{قسمت سی و هفتم}
در شلوغترین ساعتِ خیابونهای سئول، داخل ونی که توسط حلقهها محافظت میشد نشسته و به اتومبیلهایی خیره شده بود که مشخصا صاحبانشون رو از محل کار به سمت خونه هدایت میکردن.
سبز و قرمز شدن چراغها، توقف و حرکت پیدرپی ماشینها، بوقهای ممتد، مردمانی که تمام مرکز خریدها و خیابونها رو شلوغ کرده بودن، و حتی گربهی بیسرپرستی که کنار خیابون توسط دختری نوجوون نوازش میشد؛ هیچکدوم نتونست گرهی ابروهای مرد رو باز و افکارش رو به مقصد دیگهای سوق بده.
" فقط یک ماه وقت داری تا با بوکا تموم کنی و بعدش، هر کی راه خودشو میره "
صداها در ذهن طنین میانداختن و دستها مشت میشدن.
دلیلِ گرهی ابرو و آشفتگی افکار، اینجا بود!
" میخوای التماست کنم جونگین؟ "اما فایدهای نداشت. فریادها و رنجِ درون صدای سهون که مدام در گوش زنگ میزد فایدهای نداشت. این برگردمها و برنگردمهایی که دو دلش کرده و تمام طول مسیر ضربان قلبش رو به هم ریخته بود فایدهای نداشت.
باید برمیگشت؟ باید طور دیگهای سهون رو متوقف میکرد؟ یا نه، باید ادامه میداد و این احساس بدی که مدام از زندانی کردن سهون میگفت رو نادیده میگرفت؟ و درسته، این احساس بد تنها در 'زندانی شدن' گربه نشات داشت، نه در مقصدی که قرار بود زندگیش رو دگرگون کنه!
با وجود احساساتی سرکوب شده اما وقتی به هدفش فکر میکرد، در جنگ با مردِ پر احساسِ درونش پیروز میشد.
افکارش زنجیروار به هم وصل میشدن؛ حلقهی اول، سهون آسیب دیده و شکست خورده بود. سهون برای پنج سال، آسیب دیده و شکست خورده بود.
و حلقهای که در آخر بهش میرسید؛ سهون توسط فردی به نام 'بیون بکهیون' برای پنج سال، آسیب دیده و شکست خورده بود.
به همین سادگی، اسم بیون بکهیون، پر رنگتر میشد و جای اوه سهون رو میگرفت. به همین سادگی دست مشت میشد، مرد از فکر گربهی زندانی بیرون میاومد و با صفحهی جدیدی که در افکارش باز شده بود، هیاهوی ذهنش رو به اوج میبرد. حالا تمام وجودش یکپارچه یک اسم رو فریاد میزد، بیون بکهیون. زنجیر افکار، دور گردن یک نفر حلقه میشد، بیون بکهیون!
جونگین بین سهون و بکهیونِ افکارش کشیده میشد اما در نهایت، بکهیون رو انتخاب میکرد!مدتها بود که اولویتش، انتقام و ارضای کنجکاوی بود. کشف حقیقت صدر خواستهها و در پلهی بعدی، انتقامی سخت انتظار جنایتکار قصه رو میکشید.
در همین افکار غرق بود و دیگه صدای قلبش رو نمیشنید. از سنگ شده بود؟ شاید هم برای همین چیزی درون سینه و درست سمت چپ، سنگینی میکرد و به اشتباه درد تلقی میشد!
در سوی دیگهی ماجرا و خارج از افکارِ گوشتخوار، تلفنهمراهش برای بار هزارم لرزید و چشمهای خستهاش رو خیرهی اسم تماسگیرنده و حواسش رو از سنگینی سمت چپ سینهاش پرت کرد.
بارها شده بود که جواب تماسهای یول رو نداده و ازش فرار کرده بود. مرد دیگه باید عادت میکرد، مگه نه؟ اما جونگین شاهد تماسهای پیدرپی و بدون توقف بوده و نگرانی در تار و پودِ به تازگی سنگ شدهاش نفوذ و در آخر از وسط نصفش میکرد. اصلا از اول سنگی وجود داشت؟
+جونگین؟
أنت تقرأ
PARANOID
قصص الهواة" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...