" پـارانوئیــــد "{قسمت سی و ششم}
حس میکرد بدنش خشکیده و رسما هیچ جریانی از خون در رگهاش وجود نداره اما میدونست که یک تکون کوچیک و شُل شدن حلقهی دستهاش مصادف میشد با پایین افتادن مردی که صدای منظم نفسها و آرامشِ حضورش، دلیلِ شکوفایی بیموقع جوانههای ذوقزدهی امید بود!
از لابهلای پرده، آسمانی ابری و تمیز خودنمایی میکرد و از قطع ریزش دانههای سردِ برف خبر میداد.
چه خوابِ بیموقع و عجیبی. به نظر میرسید جسمی که بین بازوهای سهون آروم گرفته بود و مرد هیچ دیدی به چهرهاش نداشت، درحال جبران بیخوابی شب قبل بود. بیخوابی که فکرِ به علتش، دوگانگی عجیبی رو به سهونِ نیازمندِ خواب القا میکرد!از زندگیِ فلاکتبار سهون همینقدر باید گفت که تا ذهنِ ساکتش به گرما و حرارت لذتبخشِ خواب نزدیک میشد، تکونِ مرد در آغوشش برای پریدن و محکم کردن دستهای شُل شدهاش کفایت میکرد.
تا جایی که بهخاطر داشت، قبل از پنج سال زندگی طاقتفرسا در زندان، هر وقت تختِخواب تک نفرهی اتاقش رو با جونگین شریک میشد تخت و خرسوار میخوابید و اتفاقا کسی که اذیت میشد جونگین بود؛ اما حالا که غرق و دفن شدن در خواب به آسونی گذشته نبود و نخِ خوابش به بال پشهای در اون حوالی بند بود، اصلا دوست نداشت تختِخوابش رو با کسی شریک بشه چون لعنتِ خدا، تکونی آهسته از طرف جونگین برای بیدار شدن کفایت میکرد!دفعهی پیش که این آغوش رو تجربه کرده بود، تمایلی به خواب نداشت اما حالا که فضا بوی خواب میداد و سرمای اطرافش باعث میشد جونگین رو محکمتر بغل کنه، ناتوانی در خوابیدن شدیدا تحت فشار قرارش میداد.
چیزی به عصبانی شدنش نمونده بود و هر چقدر هم ندایی از درون فریاد میزد "احمقجان، چرا ناشکری میکنی؟" سهون ندا رو به تخمش میگرفت و گاهی از شدت حرص، گازی از تنها بخش در دسترس بدن جونگین، یعنی گوش داغش میگرفت و در ادامه به بیحرکت بودن مرد میخندید و فحشش میداد.
جونگین به معنای واقعی کلمه مرده بود و این بهترین توصیف از حالتی که درش قرار داشت به نظر میرسید. اگر صدای نفسها و تکون قفسه سینهاش که سهون به راحتی حسش میکرد نبود، این توصیفِ بامزه به حقیقتِ دردناکی بدل میشد. فقط خدا میدونست که چند بار در ذهنش مردِ خواب رو حامله کرده و در شرایط بدتر، خواهر و مادر بیگناهش رو به خاطر تکونهای بیموقع و مسخرهاش، مورد لطف موجود داخل شلوارش قرار داده بود.کمی بیشتر به زندگی فلاکتبار اوه سهون بپردازیم و از اصل ماجرا غافل نشیم. درست در همین بین که حرص، گاز محکمی روی گوشِ کیم جونگین میشد و قصد رهایی اون تکه گوشتِ داغ رو نداشت، مرد تصمیم به نق زدن و پس زدن چیزی که گوشش رو اذیت میکرد گرفت.
و خب، قبل از اینکه سهون فرصت کنه با وحشت اسمش رو فریاد بزنه و درخواست کنه به سمت مخالف نچرخه، چرخید و حاصلش پرت شدن روی زمین شد و بعد؟
خب، کمی هم به زندگی فلاکتبار کیم جونگین بپردازیم. وزن خودش و پرت شدنش روی سرامیک سرد برای خرد شدن ستون فقرات و بیدار شدن به طرز دردناکی کافی بود اما اینکه جسمی که دستش زیر کمر و سرت گیر کرده روت بیفته و نزدیک به هفتاد و پنج کیلو وزن ناقابل لهت کنه، میتونست یک لول دیگهای از فروپاشیِ درونیِ استخوانها رو به ارمغان بیاره! فروپاشی که با صدایی فریاد مانند و آغشته به درد، به خوبی سهون رو متوجه خودش کرد.
قبل از اینکه چشم باز بشه، این ابرو بود که از شدت درد در هم رفت و صدای نالهاش، تیغی روی اعصاب دیگری شد.
_کیر تو این وضعیت. چرا مثل آدم نمیخوابی احمق؟
این هم یک لول دیگه از فروپاشیِ درونی..
ظهر بخیر، به روش اوه سهونی که تنها دلیل عصبانیتش، پایین پرت شدن و شنیدن صدای دردناک استخونهای جونگین نبود. دست خودش زیر سر و کمر جونگین له شده و هنوز هم اون زیر بود.
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...