" پـارانوئیــــد "{قسمت چهل و ششم}
ساعت سه بعدازظهر رو نشون میداد اما سهون از همین حالا حس میکرد که به اندازهی کافی، روز سختی رو سپری کرده و دیگه تا همینجا کافیه. فکر میکرد که دیگه بیشتر از این، تاب و تحمل ترسیدن و استرس کشیدن نداره؛ اما همین چند دقیقه پیش، خروج کسی که نباید رو، از ساختمون نیمهکارهای که جونگین واردش شده بود تماشا کرده و فهمیده بود که نه، بیشتر از اینها رو هم میتونه تحمل کنه..
فحشهای بلند و رکیکش، به کارش نیومده بود.
تکونهای محکمی که به بدنش میداد تا خودش رو از شر دستبند رها کنه و از ماشین پیاده بشه، حتی ذرهای هم کارساز نبود.
رانندهای که جلو نشسته و مدام مورد لطف و ستایش سهون قرار میگرفت، هرازگاهی از آینه وسط، نگاهی ترسیده به پشت سرش مینداخت و آب دهانش رو قورت میداد. هر بار که سهون دهانی برای تهدید باز میکرد، مرد کرواتش رو شل و حرکت عرقی سرد رو روی کمرش حس میکرد:
_منو ببین. یا دستمو باز میکنی، یا اول تو رو میکشم، بعدم اون رئیستو. میشنــــــوی؟راننده که طبق فرمان رئیسش حق هیچگونه بیاحترامی به مرد پشت سرش رو نداشت، فقط سر تکون داد و "نمیتونم قربان" بلندی گفت که اتفاقا بیشتر با روان سهون بازی کرد:
-تو مغز نداری حرومی؟ چندبار باید بهت بگم منو اونطوری صدا نکن، هــــــــــا؟ چنــــــدبار؟
+بـ..ـبخشید قربان..
سهون فقط هیستریکوار خندید و با خشمی که سبب سرخی صورتش شده بود، سر تکون داد و بعد، بهقدری ناگهانی با پاهای بلندش به پشتی صندلی راننده کوبید، که باعث زهره ترک شدن مرد بیچاره شد.چی شد که به چنین حال و روزی افتاد؟
ساده بود. روز قبل، بعد از انجام عملیاتها و البته صحبتهاشون روی تخت، غذا خوردن و بعد از تماشای فیلمی تخیلی، هر دو برای دوازده ساعت خوابیدن. خوابی که وقتی به اتمام رسید، خورشید درست وسط آسمون میدرخشید و خبر از روزی نو میداد.
دقیقا مثلِ پیشبینی سهون، جونگین تصمیمی برای بیکار بودن نداشت. پس طبق قول و قراری که باهم گذاشتن، اجازه نداد تا جونگین به تنهایی خونه رو ترک کنه و باز هم مثل موجودی با گوشهایی دراز، گولش رو خورد. موجودی که حالا دستانش با دستبندی فلزی به دستگیره در بسته شده و تمام مدت فقط تماشاچی این معرکه شده بود.قرار بود هر کاری میکنن بهم دیگه بگن، نه؟ جونگین تاوان این کارش رو پس میداد. تاوان اینطور رها کردنش رو پس میداد. فعلا تنها چیزی که کمی سهون رو آروم میکرد، این طرز تفکر بود.
_دعا کن مسیح بهم صبر بده. وگرنه مطمئن باش اون رئیس الاغتو میکشم. فقط به درگاه مسیح دعا کن، فهمیدی یا نه؟
وقتی جونگین دستش رو بیهوا و در حین بوسیدنش به صندلی قفل کرد، سهون فهمید که یک بدبختی بزرگی در انتظارشه.
انتظار هر چیز و هر کسی رو داشت، اما خروج لی جانگ از ساختمونی که جونگین واردش شده بود؟
این بدبختی اصلا قابل پیشبینی نبود. طوری که سهون به وضوح بعد از فهمیدن حضور لی جانگ، دیوونه شد و شاهد این دیوونگی کسی نبود جز رانندهی بیپناه. رانندهای که باز هم "فهمیدم قربان" رو زمزمه کرد و نگاه کوتاهی به چهرهی سرخ مردی که از شیشه بیرون رو نگاه میکرد، انداخت.
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...