" پـارانوئیــــد "{قسمت بیست و هفتم}
_آروم..
کنار گوش مردی که چشمهاش نیمهباز بود و بین عالم خواب و بیداری سیر میکرد، لب زد و کمکش کرد تا به آرومی روی تخت دراز بکشه:
_خوبــه. صبر کن روتو بکشم تا سردت نشه..
گوشهی پیراهنش رو چنگ زد تا توجه نگاه مردی که پتو رو از زیر پاهاش بیرون میکشید، به خودش جلب کنه:
+جـ..جونگین..
چشمهای خستهی مرد، خیرهی چشمهای بیحالش شد و درحالیکه لبخندش رفتهرفته از بین میرفت منتظر نگاهش میکرد.
اصلا چرا صداش زد؟ شاید چون فکر میکرد در چند ساعتی که در بیمارستان سپری کردن، به اندازهی کافی مرد رو نگران کرده و حالا وقت خداحافظی و ترک خونه فرا رسیده؟
مثل همیشه؟اما اینبار تفاوت بزرگی وجود داشت.
آگاهیِ مرد کنار تخت که با چشمهای غمگینش، خیرهی صورت رنگپریدهاش بود:
_بذار اینبار من برم کیتن. تو خونه بمون و استراحت کن!
پذیرشش سخت بود..
اما اگر سهون تحمل حضورش رو نداشت، ترکش میکرد و اینبار جونگین میرفت.
پذیرشش سخت بود..
اما میرفت و مرد رو تنها میذاشت چراکه راضی به مرگ بود ولی اجازه نمیداد که با این حال بد، جایی بره.
پذیرشش سخت بود و مرد، ته دلش، اعتراف میکرد که میلی به ترک خونه و گربهش نداره اما برای آرامش و استراحت دیگری، هر کاری میکنه.+راحت بخواب. باشه؟
دستی رو که همچنان یقهی لباسش رو چنگ زده بود گرفت و بوسهای به روی پوست سفید و رنگ پریدهاش کاشت. بعد از پشت دست، پیشونی هم میزبان لبهاش شد و مرد با لبخند تلخی که حاصلِ چشمهای بسته شدهی سهون بود، بدن سرد مرد رو زیر پتویی که با ملحفهی کرم رنگ تزئین شده بود، پنهان کرد. صاف ایستاد و نگاه اجمالی به اوضاع اتاق انداخت.
عود روشن، وسایل گرمایشی به راه و لباس کثیف و خونیِ سهون، کنار تخت..
لباسها رو از روی زمین برداشت.
سراغ کمد رفت و بعد از چنگ زدن پیراهنی سفید از داخل کمد، به قدری آروم اتاق رو ترک کرد و در رو پشت سرش بست که مطمئن شد چیزی سهون رو بیدار نمیکنه.
+وقتی بیدار شد، بهش سرم غذاییش رو بزن. احتمالا خیلی مقاومت کنه، اما سعی کن نرمش کنی، بهش غذا بده، تمام قرصها و ویتامینهاشم به خوردش بده. شده ریز کن و بریز تو غذاش، اما حتما به خوردش بده. اجازه نده از خونه خارج بشه، اگر نتونستی جلوش رو بگیری سریع باهام تماس بگیر. مفهومه؟اینبار مخاطب جملاتش، همون مرد در آستانهی چهل سالگی بود که تا به این لحظه، هرچه غذا پخته بود؛ دست نخورده باقی مونده بود.
_بله رئیس..
با لبخند اطمینان بخشی رو به رئیسی که پیراهن خونی شدهاش رو از تنش در میآورد، اطاعت کرد و بعد، قدمی جلوتر رفت تا لباسهای کثیف رو از مرد بگیره.
+هر یک ساعت یکبار باهات تماس میگیرم، حتما تمام تماسهام رو جواب بده و حواست باشه که سهون نفهمه این منم که بهت زنگ میزنم.
_اطاعت قربان..
کت روی پیراهن سفید رنگ و پالتوی مشکی و بلند روی کت چهارخونه و خاکستری پوشیده شد و مرد بدون اینکه کروات ببنده، بعد از آخرین توصیهها و ابراز نگرانیهاش، خونهی کوچیکش رو به مقصد شرکت ترک کرد.
بله..
ساعت از نه صبح گذشته و مردی که پلک روی هم نذاشته و نزدیک هفت ساعت رو در بیمارستان سپری کرده بود، به تنها مکان ممکن پناه میبرد. جایی که به قدری کار کنه تا توانی برای فکر کردن به بقیه چیزها نداشته باشه و مدتی آروم بگیره..
روح به قدر کافی خسته بود..
حالا باید جسمش رو هم بههمون اندازه خسته میکرد. درست مانند کاری که در این پنجسال انجام میداد!
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...