4: "𝖲¹,𝖲𝖤𝖧𝖴𝖭"

1.3K 378 216
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت چهارم}

انعکاس چشم‌های مشکی رنگش مقصد نگاهش بود..
بین کثیفی‌های آینه، یک جفت چشم بی‌روح می‌دید که از هر زمانی عصبانی‌تر بود!
مقصر خشمی که در وجودش شعله می‌کشید خودش نبود...بلکه مردی بود که تا ثانیه‌ای پیش محبت می‌کرد و فقط این نبود..
محبت هم می‌طلبید!
در چه جایگاهی؟
به چه عنوانی؟
به چی دلیلی؟
سهون جواب این سوالات رو نمی‌دونست..
اما خوب می‌دونست اون‌چه که جونگین می‌طلبه، از توانش خارجه!
در زندان چه لقب‌هایی بهش می‌داد؟
جونگین نفرت‌انگیز من..
جونگین نامرد من..
بله..همین جونگین محبت برادرانه می‌طلبید اما سهون پنج سالی می‌شد که نه محبت دیده و نه به کسی هدیه داده بود..

اصلا چرا به این چیز‌ها فکر می‌کرد؟
مثل احمق‌ها...
با درد خندید. نگاهش رو از چشم‌هاش گرفت و سرش رو پایین انداخت!
به آبی که از شیر خارج می‌شد چشم دوخته و فکر کرد..
کاش شستن صورتش کفایت می‌کرد..
کاش همون‌طور که در زندان طناب نفرتش رو با تصور خفه کردن جونگین بافته بود می‌تونست زبان باز کنه و هر چه که در دلش هست رو بیرون بریزه!
کلمات رو طناب کنه و دور گردن معشوقش بپیچه..
جونگین رو خفه کنه تا بلکه نفرت از قلبش ریشه‌کن بشه..
اما نتونست و حالا اون طناب خودش رو خفه می‌کرد!
خسته بود..
خیلی خیلی..
خسته بود..
فکر می‌کرد اگر از زندان رها بشه، همه چی درست می‌شه. جونگین رو می‌بینه و یه مشت تو صورتش می‌کوبه. فکر می‌کرد در آخر ازش می‌پرسه که چرا این پنج سال خبری ازش نگرفته و وقتی به جوابش می‌رسید باز هم مشت‌هاش رو تو صورتش می‌کوبید!
اما حتی فکرش رو هم نمی‌کرد دیدن جونگین کنار عشق ماوراییش، تا این حد ضعیفش کنه..
سهون به قدری ضعیف شد که از سر بیچارگی از مرد نفرت‌انگیز زندگیش می‌پرسید 'به رویاهاش رسیده یا نه'..
ضعف بود؟!
قطعا ضعف بود!
سهونِ قوی و محکم احساساتی برخورد نمی‌کرد. مشتش رو بالا می‌آورد و تو صورت کسی که ازش متنفر بود می‌کوبید..
اما انگار جونگین فرق داشت..
جنس نفرتش به این مرد متفاوت بود!
آره..سهون، یک مدل جدید از جونگین متنفر بود!
و نه..
این نفرت به هیچ عنوان عشق نبود..
نفرت بود‌ و نفرت!
درواقع، سهون این‌طور فکر می‌کرد..

آب رو بست و صاف ایستاد.
ده دقیقه‌ای می‌شد که مثل احمق‌ها خودش‌ رو تو دست‌شویی حبس کرده و فکر می‌کرد..
به فرار..
از همه و از جونگین!
جایی مثل زندان نیاز داشت.
جایی که دست و پاش رو بند کنه و به قدری مشکل داشته باشه که حواسش‌ رو بگیره!
جایی که وقتی به خودش میاد پنجاه سال از عمرش گذشته باشه و یک پاش لب گور باشه!
جایی که انگشت‌هایی هم‌رنگ با پوست خودش رو بین انگشت‌های جونگین نبینه.
می‌ترسید..
از روزی که فراتر از اون دست‌های قفل شده بببینه..
می‌ترسید!
نفسش آه مانند رها شد و فضای دارک و کثیف دست‌شویی رو ترک کرد.

PARANOIDWhere stories live. Discover now