20: "𝖲²,𝖢𝖮𝖭𝖥𝖤𝖲𝖲𝖨𝖮𝖭"

1.5K 365 490
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت بیستم}

صدای فریاد جونگین که خبر مرخص کردن تمام خدمتکارها رو به گوش می‌رسوند کافی بود تا مردی که در اتاقش مشغول تعویض پیراهنش شده بود، متعجب سمت در راه بیفته. این اولین باری بود که صدای بلند جونگین، در عمارتی به اون بزرگی می‌پیچید و همین تک‌تک آدم‌های عمارت رو متعجب می‌کرد. به سرعت از اتاقش خارج شد و با گذاشتن دستش روی زخمش تمام طول مسیر رو دوید. لحظه‌ی آخر، خروج آخرین خدمتکار از عمارت رو تماشا کرد و بعد این جونگین بود که با تمام زورش در عمارت رو بهم کوبید. همین که خواست سمت اتاق راه بیفته، کیونگسو رو درحالی‌که روی پله‌ها ایستاده بود دید.
+خوبه خودت اومدی..
_چـ..چیزی شده؟

لحن و چهره‌اش، لحظه‌ای شک و تردید رو به دل مرد پایین پله‌ها انداخت و باعث شد باز هم با تفکر 'امکان نداره' خودش رو آروم کنه که خب، از بی‌فایده‌ترین کارهای ممکن بود. برای همین نگاه از چهره‌ی کیونگ گرفت و با لحن سنگینی از مردی که نزدیکش می‌شد پرسید:
+چهار شب پیش، به چه دلیلی رفتی دیدن سهون؟

قدم‌ها متوقف شد و نفس‌ حبس..
جونگین به معنی واقعا کلمه، وحشت‌ رو درون چشم‌های کیونگ تماشا کرد و این خودش جواب بود. سری از روی تاسف تکون داد و نگاهش رو از چشم‌های کیونگ گرفت. خنده‌‌ای که ترسناک به نظر می‌رسید سر داد و چند قدمی که از کیونگ فاصله گرفت کافی بود تا به‌جای کوبیدن مشتش روی صورت معشوقش، موهای خودش رو با حرص چنگ بزنه و دور خودش بچرخه!
برای چند ثانیه، کیونگ مثل میخ، سیخ و بی‌صدا سرجای قبلیش ایستاده بود اما جونگین هنوز هم به رفتار‌های دیوانه مانندش ادامه می‌داد تا لحظه‌ای که بلاخره ترکید:
+حـــــــرف بزن و بگــــــو، دقیقـــــا، چه بلایی سرم آوردین کیونگــــســـو!

گلدون پر آب و بزرگی که اتفاقا مورد علاقه‌ی کیونگ هم بود، با ضربِ محکم پای جونگین در بین جملاتش، به هزاران تیکه تقسیم شد و جلوی پاهای کیونگ افتاد. قدمی عقب رفت و چشم‌هاش رو بست تا چهره‌‌ی عصبانی جونگین رو نبینه. این حالت‌ها به ندرت اتفاق می‌افتاد. و اگر هم می‌افتاد، کیونگ پا به فرار می‌ذاشت اما در این لحظه، دلیل خشم خودش بود و هیچ راه فراری در پیش نداشت..
_نـ..نمی‌دونم بـ..باید چی بگم!
به سختی لب زد اما حتی این ترس و مظلومیت، برای این‌که جونگین آروم بشه کافی نبود. هنوز هم از خشم نفس‌نفس می‌زد و هنوز هم امید داشت چیزی جز حرف‌های دوست روسیش بشنوه!

+نمی‌دونی؟ یا هنوزم نمی‌خوای راستشو بگی هــــــا؟
هر بار که صداش بالا می‌رفت، کیونگ از ترس بالا می‌پرید و نیم‌قدمی عقب می‌رفت!
به طرز مسخره‌ای هر دو نفر در امیدهای واهی خودشون غرق بودن. یکی امیدوار بود که دیگری حقایق رو نفهمیده باشه و دلیل سکوتش هم همین بود و دیگری.. امیدوار بود که بازیچه نشده و مرد روسی، چِرت بزرگی گفته باشه!
اما بین اون دو، تنها مرد بی‌طاقت ماجرا جونگین بود.
مردی که تحمل نکرد و بلاخره جلو رفت. فک کیونگ رو چنگ زد و بی‌توجه به این حقیقت که چه‌طور تمام این دو روز  مثل پروانه دور همسرش می‌چرخیده، کمرش رو به دیوار کناری کوبید و در فاصله‌ی کمی از چشم‌های بسته‌‌اش از بین دندون‌هاش زمزمه کرد:
+باور کن خیلی دارم خودمو کنترل می‌کنم. قبل از این‌که واقعا دیوونه بشم، دهنتو باز کن و حرف بـــــــزن..

PARANOIDWhere stories live. Discover now