13: "𝖲¹,𝖲𝖤𝖧𝖴𝖭"

1.4K 348 296
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت سیزدهم}

هوا تقریبا تاریک شده بود اما هنوز هم در دورترین نقطه‌ی اقیانوس، بین اتصال آب و آسمون، روشنی روز دیده می‌شد..
روی تختی که نرمیش رو با ابرها مقایسه می‌کرد، نشسته و به کمک دیواری که سرتاسر از شیشه پوشیده شده و نمایی زیبا از ساحل و درختان حاضر در باغ به نمایش گذاشته بود، بیرون رو نگاه می‌کرد..
خب حداقل تونسته بود نزدیک به دو ساعت چشم روی هم‌ بذاره و از شر افکارش راحت بشه..
وقتی خواب به چشم‌هاش نمی‌اومد، همین‌قدر هم کفایت می‌کرد!

تلفنش که زنگ خورد، بدون این‌که نگاهی به اسم تماس‌گیرنده بندازه، جواب داد و خیره به همون آسمون تیره، تلفن رو کنار گوشش گذاشت.
-یک دقیقه‌ی دیگه می‌رسم!
همین‌ که صدای دختر توی گوشش پیچید، بدون این‌که واکنشی نشون بده، قطع کرد و نفس عمیقی کشید..
از این‌که به همچین چیزی اعتراف کنه نفرت داشت اما برای اولین بار در زندگیش از بکهیون ممنون بود. خوشحال بود که اجباری تلخ به اسم بکهیون، از اجباری زهردار که قاعدتا جونگین نام داشت، نجاتش داده و کمکش کرده بود!
برای همین اون لحظه، حاضر و آماده‌‌ی فرار از آخرین شبی بود که باید کنار جونگینِ مجرد می‌گذروند..
کی می‌دونست اگر می‌موند چه اتفاقی می‌افتاد؟
فرار کردن تنها راه‌حل دردی بود که تا پوست و استخونش رو می‌سوزوند و خاکستر می‌کرد..
اصلا تا کی قرار بود به این چیز‌های مزخرف فکر کنه؟

سهون از اون مدل آدم‌های گوشه‌گیر نبود که به فکر خودکشی و پایان زندگیش بیفته!
بلکه فقط با هر کس که سر راهش قرار می‌گرفت، لج می‌کرد..
با خودش..
زندگیش..
و اطرافیانش..
انگار که نیرویی ناشناخته رو مقصر همه‌ی این اتفاقات بدونه و بهش بگه اوکی می‌خوای گند بزنی به زندگیم؟ به تخمم من می‌تونم بدتر و بیشتر از تو این زندگی رو تبدیل به لجن‌زار کنم..
باید باز هم می‌گفت به جهنم و از شر این افکار خلاص می‌شد؟ انگار این تنها روش ممکن بود. اون لحظه که تنها بود و اطرافش ساکت، روش "به جهنم" حقیقتا کارساز بود!
همه چیز به جهنم..
خودش، آدم‌ها، جونگین و حتی زندگی که از اول همین بوده و همین خواهد بود!

از جاش بلند شد و با نفسی حبس شده، بلاخره از اتاقی که بعد از ناهار واردش شده بود، خارج شد. سکوت اطرافش از خواب بودن بقیه خبر می‌داد. انگار که خستگیِ سفر امان همه رو بریده بود..
پله‌ها رو پایین رفت و دستی به‌موهای کوتاهش کشید..
چی می‌گفت؟
جونگین به جهنم؟
ولی فقط زمانی که تو اتاق تنها بود..
_من بعدا دوباره باهات تماس می‌گیرم!
صدایی که شنید و صاحب صدایی که پایین پله‌ها دید. قدم‌هاش آهسته‌تر شد و چشم‌هاش براق‌‌تر. نمی‌تونست اون زیبایی رو ببینه و با نگاه براقش تحسینش نکنه!
_سهونا چرا بیدار شدی؟ چیزی لازم داری؟
همین‌ که تلفنش رو قطع کرد، نگران پرسید و منتظر شد تا سهون بهش برسه. مرد دیگه اما با خودش فکر می‌کرد که اون مَرد چه‌طور می‌تونه تا این حد خوش‌تیپ و جذاب باشه؟ چه‌طور می‌تونه نسبت به دکمه‌های باز پیراهنش و نمایان شدن ترقوه‌های بوسیدنی که نه، گاز گرفتنیش بی‌تفاوت باشه؟ اصلا کی بهش گفته بود همچین لباسی بپوشه؟

PARANOIDWhere stories live. Discover now