45: "𝖲³,𝖲𝖤𝖪𝖠𝖨𝖧𝖴𝖭"

733 139 276
                                    


" پـارانوئیــــد "

{ قسمت چهل و پنجم }

اگر برای دیگران تعریف می‌کرد که بعد از رابطه‌ای طولانی چنین آرامشی رو تجربه می‌کنه؛ قطعا کسی باورش نمی‌کرد.
دو بالشت نرم و سفید رنگ پشت سرش بود.
دو بالشتی که به کمک سهون، تکیه‌گاهی برای بدنِ خسته و نیمه‌جونش شده و روی تخت متوقفش کرده بود.
اون‌هم لختِ مادرزاد..

وضعیتی که برای سهون، مردی که به کمر خوابیده، سرش رو روی شکمش گذاشته و چشم‌هاش رو بسته بود هم صدق می‌کرد.
شاید نیم‌ ساعتی می‌شد که چنین وضعیتی داشتن؛ ملحفه‌ای سفید رنگ و چروک، پوشش روی تن‌ها شده بود تا اندام‌های خصوصیشون رو پنهان کنه.
جونگین تکیه به تاج تخت نشسته و پاهاش رو دراز کرده بود. پاهای درازی که از زیر ملحفه بیرون زده و به کمک برقِ نور خورشید، بیشتر از همیشه زیبایی رنگِ پوستش رو به رخ می‌کشید.

سهون اما کامل دراز کشیده بود، سرش روی شکم جونگین، با هر بار نفس‌های عمیق و دلنشین مرد بالا و پایین می‌شد و لبخند محوی رو مهمان لب‌هاش می‌کرد.
وجه اشتراک هر دو، سیگاری بود که برخلاف خستگی‌ها بین دو انگشت محفوظ شده بود.
سیگاری که بین لب‌ها قرار می‌گرفت، بدل به خاکستر و دود می‌شد و فضای اتاق رو مه‌آلود می‌کرد.
به لطف سهون، هر دو نسبتا تمیز بودن..
به ‌لطف سهون، پرده‌ها کنار رفته و نور خورشیدی که از لابه‌لای ساختمان‌های سر به فلک کشیده فرار کرده بود، روی بدن‌ها و ملحفه‌ی سفید می‌تابید.

و به‌ لطف سهون، سیگار می‌کشیدن و بی‌دلیل لبخند می‌زدن!
چشمان سهون، هر بار برای تخلیه خاکستر سیگارش باز می‌شد و نگاه خیره‌ی جونگین رو شکار می‌کرد..
به اون نگاهِ خیره، می‌خندید و لبخند مردِ نشسته رو هم پررنگ‌تر می‌کرد. جونگین به ورژنی کم‌یاب و نادر از خودش تبدیل شده بود. دستِ آزادش با موج مو‌های کوتاه سهون بازی می‌کرد و هرازگاهی پلک‌های بسته‌اش رو با انگشت شست نوازش می‌کرد..
در طرف دیگه، سهون فکر می‌کرد که شاید هرگز اون‌قدر هم که نشون می‌داد عاشق نبود..
چراکه قلبش، هرگز این‌طور نتپیده بود!
حسابی خوشحال بود..
صدای بلند خنده‌هاش به گوش هر دو مرد می‌رسید..
قلبِ سهون، هرگز این‌طور نخندیده بود..
و خودِ سهون، هرگز تا این حد خودش رو رها احساس نکرده بود!

+اون‌طوری نگام نکن سفیدبرفی..
این‌بار سهون بود که درحالِ کام گرفتن از سیگارش، به چشمانِ براق جونگین خیره بود. جونگین چه‌طور توقع داشت وقتی که دیگری توسط نگاه خیره‌اش خورده می‌شد، مرد متقابل با نگاهش به جنگِ با چشم‌هاش نره؟
_چیه مگه؟
سرش کج شده و انگشت شستش، این‌بار روی ابروهای پرپشتش کشیده می‌شد و نگاهش مدام بین ابروها و چشمانش می‌چرخید..
_می‌ترسی عاشقم بشی؟

PARANOIDWhere stories live. Discover now