" پـارانوئیــــد "{قسمت بیست و ششم}
_جـ..جونگین..
چرا این سناریو تکراری به پایان نمیرسید؟
چرا هر بار این اتفاق، تبدیل به طوفانی سیاه میشد و سهونِ عاشق رو از دل تاریکی بیرون میکشید تا اینطور لرزان و ناتوان، به مردی خیره بشه که به راحتی روی اون تک مبل جا خوش کرده؟
قلبش نمیتپید و نگاهش نمیچرخید. از حضور معشوقش در اون اتاق، از حرفهایی که ممکن بود شنیده باشه، از زخمهایی که ممکن بود خورده باشه؛ از هر چیزی که ممکن بود جونگین رو آزرده باشه میترسید.
+هونهون، خیلی منتظرمون گذاشتی!
حتی نگاهش هم نکرد. از اینکه بکهیون، اسلحهی روی میزش رو برداره و به قول سوهی با یک تیر کارش رو تموم کنه هم میترسید. مرگ خودش نه، در برابر جونگین و توسط بکهیون مُردن ترسش بود!
_پـ..پاشو..
سمتش رفت. مرد هم به اندازهی خودش شوکه بود. روی مبل نشسته و به روش بازی کردن بکهیون فکر میکرد. پس بکهیون، اینطور بازیها رو میبرد؟ چند بار از سهون، به همین روش برده بود؟_زودباش پاشو. باید بریم!
مچ دستش رو گرفت و بلندش کرد اما نفهمید با همین نگرانی مشهود، دل دیگری رو بدجور لرزونده. این دیگری، حالا مطمئن بود رابطهی بین بکهیون و سهون دشمنیه. این دیگری، حالا آگاه بود که بکهیون چه بلاهایی سر گربهاش آورده.
آگاهی درد بود؟
جونگین ترجیح میداد به گذشته برگرده. ناآگاه باشه و نفهمه اولویت اول سهون، خودشه.
نفهمه این عشق به قدری خون مرد رو مکیده که بهجای نگرانی برای خودش، برای نجات معشوقش اینطور وحشتزدهست..
از سهون خواسته بود از قلب و ذهنش بیرونش کنه؟ ازش خواسته بود فراموشش کنه؟
اما چرا هرچه میگذشت، غیرممکن بودن این اتفاق سیلی دردناکی شده و سرخی شرم رو روی صورتش بهجا میذاشت؟+کجا میری هونهون.. تازه اول صحبتهامونه!
نگاهها به سمت مرد چرخید.
حالا به لطف سهون، جونگین از روی مبل کنده شده و فاصلهی زیادی با در خروجی نداشت.
چرا لال شده بود؟
_بعدا صحبت میکنیم. دوتـــایـی..
تاکید کرد و با دیدن لبخند بکهیون، به سمت در برگشت تا هرچه سریعتر جونگین رو از اون اتاق خارج کنه اما انگار مرد دیگه قرار نبود از لذتهاش دست برداره.
+اما من میخوام با جونگینِ عزیز حرف بزنم. اشکالی داره؟
گفت و همزمان که بلند میشد، کلتش رو از روی میز برداشت. ترسیدن از مردی که جسم کوچیکی داره، لباس خواب و پیژامه پوشیده و چتریهاش رو کج روی صورتش ریخته، ناخواسته بود؟
سهون توپ و میدون رو به قلبش سپرده و چنان با جسمش از جونگین مراقبت میکرد که مردِ پشت سرش هر لحظه بیشتر از قبل فرو میریخت و گرد و غباری از درد بهجا میذاشت. دردی که اگر زبون داشت، از مردی میگفت که سپر تن کسی شده که زمانی روش اسلحه کشیده و بهش شلیک کرده بود!
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...