" پـارانوئیــــد "{قسمت بیست و سوم}
ساعتی با ثانیههایی به کشش یک قرن، از زمانی که دوباره تنها شده بودن گذشته و در اون لحظه، چشمهایی که از اتصالِ به هم فراری بودن، به اجبار تن به این واقعهی تلخ داده و برای لحظههایی هرچند کوتاه، به هم خیره میشدن.
نیمه تاریک بودن فضای اتاق نهتنها کمکی به دو مرد نمیکرد بلکه رعد و برقهایی پر سروصدا گوش آسمون رو کر کرده و شب تاریک، برای صدم ثانیه روز روشنی شده و نور رو به فضای گرفتهی اتاق هدیه میکرد. قطرهها بیرحمانه به شیشه میکوبیدن و با شکستن سکوت اتاق، کمک بزرگی به لبهای بیحرکت دو مرد میکردن!
گناهکار و بیگناهی وجود نداشت!
حالا هر دو به یک نقطه رسیده بودن..
نقطهای که میگفت، دوری مطلق، بهتر از نزدیکیهای پر از دوریه..
قاشق پر شده از سوپ سبزیجات، در برابر لبهای سهون و بین انگشتهای کشیدهی جونگین، میلرزید و انتظار باز شدن لبهای به هم دوخته شدهی مرد رو میکشید.
_میدونم گرسنهای..پس با شکمت لج نکن. هوم؟
کلمات آوای التماس داشت. درست مثل جملهای که کمی پیش گفته بود: "دیگه میتونی غذا بخوری، بگو آ"..+خودم میتونم..
دست با هدف پس گرفتن قاشق، بالا اومد و مردی که به سختی کنارش نشسته و یکی از پاهاش رو از تخت آویزون کرده بود، قاشق رو با ملایمتی که تضاد عجیبی با سختی رفتار سهون داشت، به دست مرد سپرد.
به ابروهای کشیدهاش خیره شد و با لبخند محوی که تیغی روی اعصاب سهون بود، ظرفِ داغِ سوپ رو جلوتر برد تا کار مرد رو راحتتر کنه.
سهون قاشق سوپ رو بیتوجه به جونگینی که کمی جلوتر اومده و سوپ درون ظرفش رو فوت میکرد، سمت دهانش میبرد و با ملایمتی که ازش بعید بود، به داد معدهای که فقط با قرص سیر شده بود میرسید.
در همون حال، به گریههای لحظهی آخر خالهاش و چهرهی گرفتهی چانیولی که کمتر از یک ساعت میشد به اجبار بیمارستان رو ترک کرده بود فکر میکرد.طبق انتظار، تنها همراهش جونگین باقی مونده بود. هرچند که تلاش کرد تا با جملاتی مثل "اینجا بودنت باعث عذابه" یا حتی "به جهنم، هر غلطی میکنی بکن" جونگین رو هم مجبور به خروج از بیمارستان بکنه اما مردی که مشخص نبود چِش شده؛ جواب تمام طعنهها و تلخیهاش رو با یک "ترکت نمیکنم" ساده که میتونست هزاران معنی داشته باشه داده بود!
+سهونا..
مردمکهاش رو با تردید حرکت داد و نگاهش کرد. جونگین میترسید حرف دلش رو بزنه و سهون از شنیدن حرفهای جونگین نه، از حرفهایی که ممکن بود خودش به زبون بیاره میترسید!
برنامهی خوبی بود..
جونگین چیزی نمیگفت..
سهون هم جوابی نمیداد که برای خودش آزاردهندهتر باشه..
اما تمام اینها فقط برنامهی سهون بود، نه جونگین!مرد بزرگتر، با نگاهش تخریبشدن رو التماس میکرد و با لبهاش نگاه خیره و منتظر سهون رو در رویاهاش میبوسید:
+خوشحالم که رابطهات با بقیه مثل قبل شده..
و در آخر، لبخند دندوننمایی رو مهمون لبهای خشکیدهاش کرد و سهون مجبور شد تا برای اولین بار در اون روز که به شب رسیده بود، به چیزی غیر از اینکه چقدر از دست مرد کنارش دلخوره فکر کنه!
و البته، چیزی که ازش میترسید هم روی سرش آوار شد:
_قرار نیست با تو هم اینطور باشه!
بعد از قورت دادن محتوای دهانش، با بیرحمی گفت. قرمزی و خستگی چشمهای جونگین، مقصد نگاهش شده و اخم کردن رو از یاد برده بود. کارش بهجایی رسیده بود که خودش رو التماس میکرد تا به غذا خوردن یا نخوردن جونگین، خوابیدن یا نخوابیدنش، و یا از همه مهمتر، استراحت کردن یا نکردنش فکر نکنه!
اما التماس بیفایده بود..
بیفایده بود وقتی جونگین تا این حد شکست خورده به نظر میرسید!
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...