25: "𝖲³,𝖲𝖤𝖪𝖠𝖨𝖧𝖴𝖭"

1.4K 356 420
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت بیست و پنجم}

_خالــه چری؟
با لحن متعجبی که منشا در نیمه‌باز بودن در خونه داشت، زن رو صدا زد و بعد از ورودش درب رو به آرومی پشت سرش بست:
_کسی خونه نیســت؟
چشم از تعجب ریز شد و درحالی‌که کتونیش رو با دمپایی‌های تمیزِ کنار جاکفشی عوض می‌کرد، دست‌های یخ و قرمز شده‌اش رو داخل جیب شلوارش فرو برد. با گذشتن از اتاقِ خالیِ سهون و آشپزخونه، پله‌ها رو بالا رفت تا از خالی بودن خونه هم مطمئن بشه و در عین‌حال خودش رو به وسایل گرمایشی طبقه‌ی بالا برسونه.
_هوف یخ زدم!
کف دو دست بهم مالیده شد و همین‌ که کنار شومینه‌ی شعله‌ور قرار گرفت، صدایی آشنا به گوشش رسید:
+بعید می‌دونم حقیقت رو فهمیده باشه. وگرنه هم من، هم تو رو بدبخت می‌کرد!

قصد فضولی یا استراق‌ سمع نداشت بلکه حتی دهانش رو باز کرد تا جئون رو متوجه حضورش بکنه اما اولین حرکت کوچک زبونش برابر شد با شنیدن دوباره‌ی صدای مرد:
+هر چی که هست، بیون بکهیون گیر داده به سهون و بعید نیست یه هدفی پشت این کارش داشته باشه. باید کمکم کنی!
چشم گرد شد، پا حرکت کرد و از گرمای لذت‌بخش شومینه فاصله گرفت:
+اگر حقیقت لو بره، تنها کسی که بدبخت می‌شه من نیستم..
سرِ کج شده‌اش رو صاف کرد و بلاخره کنار در نیمه‌بازِ اتاق از حرکت ایستاد. فضای اتاق تاریک بود و تنها موجود قابل مشاهده و مشخص، مردی بود که تلفنش رو روی گوش گذاشته و کنار تختش ایستاده بود:
+منو تهدید نکن. خودت می‌دونی که اگر دهنمو باز کنم بدبخت می‌شی. فقط کافیه جونگین حقیقت‌ رو بفهمه. اون وقت دیگه خبری از پول تو جیبی‌های ماهانه‌ات نیست..
هرچه که می‌گذشت ضربان قلب تند‌تر می‌شد و ناآگاهی از دلیل مکالمه‌ای که با آروم‌ترین تُن صدای ممکن صورت می‌گرفت، این ضربان قلب رو تندتر هم می‌کرد!

+یک ماهه پول نزدی حسابم. فکر کردی حواسم نیست از وقتی پسرت به اون بالاها رسیده خودتو می‌گیری؟ یادت نره اگر جونگین به این‌جاها رسیده همه‌اش صدقه سر منه که سهونو فدا کردم!
نمی‌فهمید..
هیچ‌چیز از این مکالمه که حالا مطمئن شده بود طرف دیگه‌اش هم پدر جونگینه، نمی‌فهمید.
+فقط تا آخر امشب منتظر می‌مونم. اگر ساعت..
_جئــــــــون!
زمان‌بندی زن اصلا مناسب نبود. چانیول از ترس لرزید و هم‌زمان با بالا‌ پریدن شونه‌هاش، از دنیای هپروت خارج و به زمان‌حال برگشت. بی‌توجه به مکالمه‌ی نصفه مونده‌ی مردِ داخل اتاق، تقریبا تا آشپزخونه و طبقه‌ی پایین پرواز کرد چراکه نه صدای قدم‌هاش به گوش رسید و نه صدای تند نفس‌هاش!
_رفته بودم پیش خانم یانگ. موافقت کرد چند وقتی تو شیرینی فروشیش کار کنی. صدامو می‌شنــــوی؟
+آه..سـلام!
پلاستیک‌های میوه از دست زنی که پشت به چان و روبه‌روی سینک ظرف‌شویی ایستاده بود افتاد و با لحن وحشت‌زده‌ای برگشت:
_لعـــنت بر شیطـــــون، پسرم سکتــــه‌ام دادی. این چه وضـع وروده؟
+بـ..ببــخشید..
_کِی اومدی؟

PARANOIDWhere stories live. Discover now