" پـارانوئیــــد "{قسمت هفدهم}
در رو با احتیاط پشت سرش بست و درحالیکه سرش پایین بود، قدمهای بلندش رو سمت اتاق کناری برداشت. یک دستش با نگرانی بالا اومد و روی دستگیرهی در نشست. چشم با درد، برای لحظهای بسته شد تا مرد بعد از کش و قوسهای فراوان جرئتش رو جمع کنه و داخل بره..
مطمئنا مثل تمام کسانی که داخل ویلا بودن، اون هم هنوز خوابیده بود اما دیدن جسم خوابیدهاش هم چیزی از سنگینی روی سینهاش کم نمیکرد. طبق نتیجهای که این چند ساعت گرفته و شک و تردیدی که به دلش افتاده بود، به هیچعنوان قصد فرار نداشت. پس بلاخره دستش حرکت کرد و بعد از باز کردن قسمت کمی از در، نگاهش مستقیما روی تخت خالی و به هم ریخته نشست و چشمهای نگرانش، رنگ تعجب گرفت. داخل رفت و درحالیکه نگاهش داخل اتاق میچرخید لب زد:
_سهونا؟
میتونست تصور کنه که داخل حمامه اما سکوت اتاق و در کمد لباسهاش که نیمهباز بود جواب معادله رو عوض میکرد. قدمهاش رو سریع برداشت و نگاه ترسیدهاش چندباری کمد خالی رو رصد کرد:
_نه..سهون نه..با ضرب محکمی که نشانی از خشم بود در کمد رو کوبید. تکتک کشوهای خالی رو گشت و دریغ از پاسپورت و کارت شناسایی سهون..
_نه..نمیذارم. نمیذارم اینطوری فرار کنی!
از اتاق بیرون دوید و درحالی که مستقیما مسیر باغ رو در پیش گرفته و نگاهش دو دو زنان اطراف رو میگشت، تلفنش رو از جیبش بیرون کشید و شمارهی سهون رو گرفت!
_زود باش، زود باش!
چهطور میتونست توقع شنیدن صدای سهون رو داشته باشه وقتی مطمئن بود اون آدم فقط از دست خودش فرار کرده؟ حدسش رو میزد. سهون اعتراف کرده بود تا فرار کنه..
فرار کنه و طبق تصوراتش، جونگین حتی دنبالش هم نگرده. کدوم بخش میتونست دردآورتر باشه؟ اینکه سهون با این کارش نشون داده بود مطمئنه دوستش دنبالش نمیره، یا اینکه جونگین دنبالش بگرده و با پیدا کردنش، عذابش بده!؟با همین فکر و خیالها بود که کل باغ رو گشت، از تکتک نگهبانها سراغش رو گرفت و در آخر به ناچار و عصبانی از تماسی که حتی برقرار نشده بود، از باغ هم خارج شد تا اطراف رو بگرده!
نمیتونست زیاد دور شده باشه..
دوباره تماس گرفت و خشمی که به درد تبدیل میشد رو با دیدن قامت فردی که به شدت آشنا بود، به باد خنکی که میوزید سپرد..
پا از حرکت ایستاد و خیال دِل راحت شد..
تلفنش رو داخل جیبش برگردوند و به مسیرش ادامه داد. بیتوجه به یک جفت چشمی که تمام مدت خیره نگاهش میکرد، به شونههای پهن مردی زل زد که انگار متوجهش نشده بود!
مرد کوتاهتر، زیر نگاه خیرهی جونگین چیزی کنار گوش مرد بلندتر زمزمه کرد و در عرض چند ثانیه، سر چرخید..
این همون گربهی زخمی دیشب بود!
همونی که تو بغلش از حسرتهاش گفت..
اما اینبار شوکه بود و ترسیده. تفاوتش با شب قبل، مثل تفاوت روز و شب، روشن بود! اما جونگین به خودش قول داده بود تحمل کنه. دیدن دردِ در نگاه سهون رو تحمل کنه و نذاره آسیب ببینه!
و این فقط جونگین بود که میفهمید همزمان هم درد یک نفر باشی، هم تنها کسی که میتونه نجاتش بده یعنی چی..
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...