12: "𝖲¹,𝖲𝖤𝖧𝖴𝖭"

1.3K 342 312
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت دوازدهم}

عقربه‌ی کوچیک ساعت، هر لحظه به عدد هفت نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شد!
هیاهوی فرودگاه اینچن و صدای لندینگ هواپیما‌ها تو گوشش می‌پیچید و نگرانیش رو بیشتر می‌کرد.
یک نگاه به ساعت مچیش می‌نداخت و یک نگاه به شماره و ساعت پروازی که مشخصا مال خودشون بود!
چهره‌ی درهمش همه‌چیز رو فریاد می‌زد..
عصبانیت..
ناراحتی..
و کمی امید..
امیدِ از راه رسیدن سهون!
_جواب نداد؟
نگاهی به چانیول انداخت و با صدایی گرفته پرسید. انگار اون‌ هم ناراحت بود..
سری به معنی به نتیجه نرسیدن زنگ‌های پِی‌درپِی‌ش، تکون داد و قلب مرد رو بیشتر به تپش انداخت.

چشم‌های غمگین و امیدوارش نقطه به نقطه‌ی اون فرودگاه رو می‌گشت تا اثری از سهون پیدا کنه!
قرار نبود بیاد؟
کافی بود جواب تلفنش رو بده و بگه اومدنی در کار نیست..
کافی بود بگه که 'چی با خودت فکر کردی؟'
'من ازت متنفرم!'
'چرا باید روز ازدواجت کنارت باشم؟'
کافی بود که باز هم آرزوی مرگش رو کنه..
این‌طور پَس‌زده شدن توسط سهون، بیشتر ناراحتش می‌کرد..
÷نوبت پرواز ما رسید!
صدای چان، حباب افکار غمگینش رو ترکوند و در عوض، عطر ناامیدی به‌جا گذاشت!
نگاه لرزونش بلاخره روی چهره‌ی کیونگی نشست که تمام مدت روبه‌روش ایستاده و نگران نگاهش می‌کرد.

هر دو نگاه هم رو می‌فهمیدن..
کیونگ اون‌جا بود که بشنوه..
و جونگین اون‌جا بود تا براش حرف بزنه..
×چان تو برو. ما یکم دیگه صبر می‌کنیم!
خیره به نگاه ناامید معشوقش، خطاب به چان گفت و لبخند امیدبخشی به لب آورد.
لبخندی که آب روی آتیش وجود جونگین شد..
_حق با کیونگه. تو برو، وقتی سهون اومد، ما هم میایم!
دلش رو به چی خوش کرده بود؟
ناامیدی در چهره و لحنش موج می‌زد اما همچنان با حقیقت می‌جنگید!

÷زیاد منتظر نمون. خب؟
متوجه شده بود که اون‌ دو قصد دارن تنها حرف بزنن پس این تنها چیزی بود که در اون لحظه برای تسکین غم دوستش گفت..
نبود سهون تو این سفر، ذوق اون رو هم کور کرده بود اما اشکالی نداشت اگر سهون نمی‌اومد!
شاید واقعا دوستانی جدید پیدا کرده و قدیمی‌‌ها رو به خاطراتش سپرده بود..
شاید دیگه علاقه‌ای به آدم‌های تکراری نداشت..
این‌ رو این یک هفته بی‌خبری هم ثابت می‌کرد..
تماس‌‌هایی که می‌گرفت و جواب‌هایی که نه..
به دیدنش می‌رفت و اون خونه نبود!
سهون به معنی واقعی کلمه، محو شده بود..

وقتی جونگین برای تاییدش سر تکون داد، درست مثل کیونگ، لبخند قلابی به لب آورد و شونه‌ی دوستش رو ماساژ کوتاهی داد!
÷می‌بینمت!
دسته‌ی چمدونش رو گرفت و قدم‌هاش به سمت صف بلند پذیرش به‌ حرکت دراومد!
رفت و نگاه پر درد جونگ قدم‌هاش رو دنبال کرد..
_سهون از این مدل آدم‌ها نیست..
چشم‌هاش چرخید و باز هم به صاحب دو چشمی خیره شد که تمام مدت منتظر همین حرف‌ها بود.
دست‌هاش رو که به کمک جیب شلوارش مخفی کرده بود، مشت کرد و ادامه داد:
_اون نمی‌تونه این‌طوری بازیم بده. نمی‌تونه بگه میام، اما نیاد. اینقدرها هم ازم متنفر نشده! مگه نه؟
×اون ازت متنفر نیست!
جوابش کوتاه بود اما همین جواب کوتاه لرزشی به جون مرد انداخت. انگار که چیزی درونش فرو ریخت..
با حالت درمانده‌ای دست‌‌های لرزونش رو از جیبش خارج کرد و به صورتش کشید..
برای لحظه‌ای به کفش‌هاش خیره شد...

PARANOIDWhere stories live. Discover now