پارت1

3.8K 511 77
                                    

زمان برای من اهمیتی جز وقت تلف کردن نداشت . فقط میخواستم چشمام و ببندم تا توی خاطراتی که با پوششی از خاکسترهای بجامونده از شعله های بی رحمانه آتیش پوشیده شده غرق بشم و تصور کنم ...
خیال پردازی راجب گذشته ای که نبود و آینده ای که امیدی به ساختنش نداشتم‌. بخشی از من هنوزم یه جایی گیر افتاده
جایی که نمیتونم پیداش کنم، اما شاید عبور از زمان و پشت سر گذاشتنش فکر خوبی باشه
هرچند قرار بود وجودم درگیر اتفاقاتی بشه که حتی توی تصوراتمم بهش فکر نمیکردم

"شما باید جناب پارک باشین درسته ؟
لبخندی زد و با تعظیم کوتاهی به مشاور پیر احترام گذاشت
+از آشنایی باهاتون خوشحالم
پیرمرد ضربه آرومی روی شونش زد و اون و به داخل عمارت راهنمایی کرد
"حتما گذشتن از نگهبانی براتون سخت بوده، همونطور که قبلا باهم صحبت کردیم ارباب کیم و ارباب جئون موقعیت حساسی دارن برای همین اعتماد کردن به غریبه ها براشون سخته
جیمین لبخند کوچیکی زد و سعی کرد دردسرایی که برای ورود به عمارت کشیده بود نادیده بگیره
اما چطور میتونست فراموش کنه وقتی اون نگهبان با بی ملاحظگی دستش و توی سوراخ باسنش فرو کرده بود تا مطمئن بشه همراهش جاساز یا شی خطرناکی نداره ؟
شاید اصلا نباید هیچوقت درخواست هیونگاش و برای کار توی عمارت آلبا(مفهوم روشنایی و داره)قبول میکرد
فاک اینجا حتی ذره ای شبیه به اسمش نبود
دیواره ها با رنگ خاص سیاه و طلایی نقاشی شده بودن و محوطه بزرگ اطرافش شبیه یه جنگل بزرگ و ترسناک به نظر میرسید اما بازم نمیشد زیبایی و خفن بودنش و نادیده گرفت
با اینکه شغل اون دونفر و نمیدونم اما باید خیلی پولدار باشن که توی همچین قصری زندگی میکنن
"آقای پارک ؟
با صدای مشاور به خودش اومد و لعنتی به خودش فرستاد
+ب...بله؟ببخشید حواسم پرت شد
"اشکالی نداره اما مواظب باش ،نباید جلوی ارباب جئون و ارباب کیم بهونه بدی ممکنه یه اشتباه کوچیک سرت و به باد بده
+بله حق با...صبر کنین!سرم و به باد بده ؟
قبل اینکه جلوی در بزرگ سالن متوقف بشیم گفتم بهت زده به صورت مشاور نگاه کردم که حالا حالت جدی به خودش گرفته بود ‌. بدون اینکه جواب سوالم و بده درو باز کرد و من و به داخل اتاق راهنمایی کرد
هنوزم توی شوک بودم. حالا یکم تردید داشتم که برم تو یا نه ...
افکارم توسط دستی که من و به داخل هل داد و دری که پشت سرم کوبیده شد قطع شد و حالا فقط وحشت و توی قلبم احساس میکردم
قرار بود به عنوان پرستار از یه پسر بچه آلفا مراقبت کنم که پدراش بخاطر مشغله کاری نمیتونن تمام مدت پیشش باشن اما چرا حس میکنم با یه باند مافیا طرفم ؟؟
×تا کی میخوای اونجا وایستی؟
صدای بمی من و متوجه خودش کرد.  سرم و بالا آوردم و از پشت موهای بلندم به اون دونفر نگاه کردم و همون نگاه برای گم کردن دست وپام کافی بود
کلمات توی سرم سنگینی میکردن و برای بیان شدن التماس دریغ از یه حرف یا کلمه ای که جرعت به زبون آوردنش و داشته باشم
تهیونگ سیگارش و توی لیوان نوشیدنیش انداخت و به آرومی سمت پسرک ترسیده قدم برداشت و توی فاصله کمی از صورتش وایستاد
×تو پرستاری؟
کوک که تا الان با مار سیاهش سرگرم بود بالاخره توجهش  به اون جسم کوچولوی مچاله شده پشت تهیونگ جلب شد و متعجب سمتش قدم برداشت
×نشنیدی چی گفتم؟
تهیونگ با تحکم و اخم پرسید که جیمین آب دهنش و صدا دار قورت داد و شروع به حرف زدن کرد
+من...بله ...یعنی پ...پرستارشمام‌...یعنی پرستار پسرتونم
کوک تکخندی زد و دستش و روی شونه تهیونگ گذاشت
_این توله میخواد از یونگ مراقبت کنه؟این خودش به مراقبت نیاز داره
اخمی کرد و قدمی به عقب برداشت تا موهاش و از دست انگشتای تهیونگ آزاد کنه ،این دو نفر واقعا عجیب غریب بودن اما سوالی که ذهنش و درگیر میکرد این بود که اون دوتا با وجود دورگه بودن چطور یه بچه داشتن؟ممکن بود اون بچه رو از راه  دیگه ای به وجود آورده باشن ؟(منظورش رحم اجاره ای و سازمان باروریه )
×ببینم تو یه خوناشام خالصی؟
سری به نشونه تایید تکون داد و دوباره نگاهش و به اون دو نفر داد
+بله من خوناشامم ولی یه نیمه گرگ امگا دارم که توی وجودم خنثی شده
_گفتی امگا؟؟؟
چشمای آلفا خیلی زود به رنگ قرمز درومد و نگاه غضب آلودش و به پسرک بیچاره دوخت که بی خبر از ماجرا غرق در فرومونای قدرتمند و غیر قابل تحملشون شده بود ،طوریکه هر لحظه امکان داشت از شدت سردرد و سرگیجه روی زمین بیفته
×ببینم نکنه دروغ گفتی که یه خوناشامی؟
اینبار صدای خشمگین تهیونگ بود که به گوش جیمین گنگ و نا مفهوم به نظر میرسید. به سختی خودش و به دیوار رسوند و با کمک گرفتن ازش بهش تکیه داد
+ق...قربان ...دارم راستش و میگم ...آخخ...گرگ من سالهاست سرکوب شده ‌..ل...لطفا ،تمومش کنین
کوک نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و با تاییدچشمی که ازش گرفت هردو فروموناشون و محار کردن و دوباره به حالت قبلی برگشتن
×امیدوارم دروغی درکار نباشه
جیمین دستی به پیشونی عرق کردش کشید و دوباره نگاهش و به تهکوک دوخت، دیدن پوزخند و غروری که خودخواهی و فریاد میزد بیشتر از هر چیزی ناراحت و عصبانیش میکرد اما اون چاره ای نداشت
طبق حرفای نامجین اون به دلایلی توی این راه قدم برداشته بود تا جایی که از حرکت متوقف شه و به انتها برسه
یعنی پایان این مسیر چی در انتظارش بود؟؟؟

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now