پارت3

2.5K 435 56
                                    

×مطمئنی کار تو نبود ؟
یونگ سرش و از گوشیش بیرون آورد و نگاهش و به صورت جدی پدرش داد که سعی داشت ازش اعتراف بگیره
*میگم کار من نبود تهیونگ چرا باورم نمیکنی ؟
×شاید چون زیادی گند زدی
آهی کشید و از جاش بلند شد . دیگه تا همینجا کافی بود، به احتمال زیاد جیمین سعی داشت قلب پدراش و به دست بیاره و اونارو مجذوب خودش کنه وگرنه امکان نداشت تهیونگ و کوک بدون هیچ دلیلی طرف یه ومپایر بی ارزش و بگیرن
*میدونی چیه؟من نمیخوام اون اینجا باشه
تهیونگ دستاش و روی سینش جمع کرد و با اخم منتظر ادامه حرفای پسرش شد
×خب؟دیگه چی؟
یونگ تکخند حرصی زد و موهاش و بالا فرستاد
*اون داره نقش بازی میکنه یعنی نمیتونین بفهمین ؟
×13تا بخیه روی دستش برای تو شوخیه؟یونگ به خودت بیا کلی آدم برای مراقبت از تو استخدام کردیم و همشون به دلایل مسخره استعفا دادن فک کردی من و پدرت نفهمیم؟
*چرا متوجه نمیشین که من دیگه بزرگ شدم ؟نیاز به پرستار یا هرچیز کوفتی که اسمش و میزارین ندارم اگه نمیتونین پدرای خوبی برای بچتون باشین حداقل تنهاش بزارین
تهیونگ بهت زده به چشمای یونگ نگاه کرد ،به گوشاش که شنونده اون کلمات بودن شک کرده بود
در طول این 18سال تمام خودش و برای پسرش گذاشته بود تا هیچ خلائی  توی زندگیش احساس نکنه و حالا اون با وقاحت توی صورتش نگاه می‌کرد و بهش میگفت پدر خوبی نیست؟
×برو توی اتاقت قبل اینکه کنترلم و از دست بدم
*چیه؟بهت برخورد ؟تحمل شنیدن حقیقت انقدر برات سخته کیم تهیونگ ؟ولی باید باهاش کنار بیای چون منی که روبروتم و تو و جونگ کوک با افکار مسخرتون ساختین
با خونسردی مخاطب به پدرش گفت و بی توجه به خشم و عصبانیت سوزانندش از پله ها بالا رفت تا وارد اتاقش بشه
در حقیقت قلبش از حرفایی که به زبون آورده بود تیر میکشید اما دلش نمیخواست به هیچ عنوان روزی پدراش و با کسی شریک بشه
از نظر یونگ جیمین شخص چهارمی بود که میتونست رابطه نرمال خانوادگیشون و به گند بکشه اما مرتکب اشتباه بزرگی شده بود چون اون شخصا مطمئن میشد که جایگاهی نه تنها بین خانوادش بلکه توی عمارتم نداره

_حالت بهتره ؟
همینطور که به تاج تخت تکیه داده بود با تکون دادن سر تایید کرد و زیر لب نالید ،دستش بدجوری دردمیکرد ولی حالا که از اون وضعیت نجات پیدا کرده بود احساس خوبی داشت
_چطور این اتفاق افتاد؟
+من...یادم نمیاد ...ولی فک کنم توی حموم گیر افتاده بودم
کوک هوم کشداری گفت و کنارش روی تخت نشست و دستاش و توی هم گره زد
_میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟
براش عجیب بود که چرا مرد قدرتمندی مثل جونگ کوک ت این حد رفتار ملایم و آرومی باهاش داشت ،در حقیقت تصورش از رئیس یه باند مافیا چیز دیگه ای بود
آلفایی خشن و خوش گذرون که شخصیت تاریکی داره و هیچکس از خشم و عصبانیتش در امان نیست
اینا تصوراتی بودن که توی ذهنش از دو مرد داشت ولی خوشحال بود که افکارش واقعیت نداشتن
اما اون باید از ته قلبش خدارو شکر میکرد که هنوز با واقعیت باطنی کیم تهیونگ و جئون جونگ کوک روبه رو نشده بود چون مشخص نبود باید به کجا پناه میبرد تا از چنگال آغشته به خونشون در امان باشه 
+بپرسین ارباب
_قبلا بهت گفتم توی خلوت میتونی جونگ کوک صدام کنی
+ب...باشه جونگ کوک شی
_زخمای روی بدنت دلیل خاصی داره؟
با دهن نیمه باز به حالت جدی آلفای روبروش نگاه کرد در واقع حتی نمیدونست چرا بدنش همچین جراحتایی و حمل میکنه ولی بدون شک گذشته نامعلومش دلیل اصلی وجودشون بود
+خب...راستش خودمم نمیدونم چرا
_اگه نمیخوای بگی ...
+دارم راستش و میگم جونگ کوک شی امیدوارم حرفم و باور کنین
برخلاف انتظارش جونگ کوک لبخندی بهش زد و موهای طلایی رنگش و بهم ریخت
_بیخیال لازم نیست دستپاچه بشی ،یکم استراحت کن بعدشم حواست به یونگ باشه اون بچه خیلی بازیگوشه
+نگران نباشین من تمام تلاشم و میکنم تا کارم و درست انجام بدم
به طور عجیبی دیگه احساس تنهایی نمیکرد ،آشنا شدن با خانواده کیم جئون اونقدراهم که فکر میکرد ترسناک و سخت به نظر نمیرسید اما باید مواظب محدودیت هایی که بهش تحمیل شده بود میشد
برای دو مرد ارزشمند ترین چیز توی دنیا تنها پسرشون بود پس باید سعیش و میکرد تا پیوند رفاقتی بینشون شکل بگیره اون وقت میتونست بدون هیچ نگرانی کارش و انجام بده هر چند جیمین از اتفاقات آینده بی خبر بود ،آینده ای که میتونست با یه قدم اشتباه اون و به تله بندازه و باعث نحسی زندگیش بشه
بعد رفتن پدراش با غرور و عصبانیت وارد اتاق جیمین شد و در و بهم کوبید طوری که امگا توی جاش تکونی خورد و سمتش برگشت
+چیکار میکنی ؟
*پس نقشت این بود آره؟
+نقشه؟
اخمی کرد و نگاه گیجی بهش انداخت که باعث تکخند حرصی پسر تروآلفا شد
*خودت و به اون راه نزن ...البته از اولم مشخص بود چرا اومدی اینجا ولی کور خوندی عمرا بزارم با تهیونگ و کوک بریزی رو هم
نفهمید چطور با وجود ضعف شدید بدنش از جاش بلند شد و خودش و به یونگ رسوند
باید به آلفای جوون اشتباهش و گوشزد میکرد تا بار دیگه حرفای مزخرفش و تکرار نکنه ،اصلا اون باخودش چی فکر کرده بود که همچین اراجیفی و به زبون میاورد ؟
+نمیدونم توی سرت چی میگذره اما بهتره قبل از حرف زدن خوب فکر کنی بچه جون
*عجب!تهدید کردنم بلد بودی و نمیدونستیم ؟انگاری پدرام بهت زیادی بها دادن
چشماش و از سر کلافگی روی هم فشرد ،به هیچ وجه علاقه ای به بحث کردن با موجود عذاب آور مقابلش و نداشت بهتر بود یکم استراحت میکرد چون همین الانشم کم مونده بود از سردرد و بی‌حالی پس بیفته
یونگ وقتی بی توجهی جیمین و نسبت به حرفاش دید دندون قروچه ای کرد و به اشتباه دست آسیب دیدش و سمت خودش کشید که همزمان شد با فریاد دردناک امگا
+آییی...لعنتی
یونگ کمی مضطرب به حالت گریون جیمین چشم دوخت و ته قلبش احساس بدی پیدا کرد . با اینکه کارش عمدی نبود اما عذاب وجدان کمی وجودش و در برگرفت
بی توجه به غرور مسخرش دست سالم امگا رو گرفت و مجبورش کرد روی تخت بشینه ،بعدم نگاهی به بانداژ دور بازوش انداخت و وقتی مطمئن شد خون ریزی نداره نفس راحتی کشید
*بیبی شوگر حالت خوبه؟
+باید خوب باشم ؟...هق
با چشمای از حدقه بیرون زده مقابل پاش زانو زد و به قطرات ریز و درشت اشک که از صورتش سرازیر شده بود نگاه کرد
*واقعا داری گریه میکنی ؟انقدر لوسی ؟
+اگه خودت جام بودیم همین و میگفتی؟
زیر لب غرید که باعث خنده یونگ شد ،آلفای جوون تر با زبونش دور لباش و تر کرد و شروع به حرف زدن کرد
*یه بار توی درگیری زخمی شدم تقریبا داشتم میمردم
جیمین فین فینی کرد و سرش و بالا آورد تا اثری از شوخی توی چهرش ببینه اما تنها چیزی که دید و حس کرد درد و ناراحتی از گذشته بود ،چرا گذشته همیشه زخمایی به جا میذاشت که هیچ مرحمی و پذیرا نبود ؟
*خلاصه خیلی ترسیده بودم فکر میکردم قراره بمیرم ولی نجات پیدا کردم و وقتی پدرام موضوع و فهمیدن
به اینجای حرفش که رسید نیشخندی زد و خیره به چشمای جیمین زمزمه کرد
*یه خونریزی تاریخی اتفاق افتاد نه !حتی بزرگتر اونا 34نفر و که عضو گروه Zبلک بودن و زنده زنده تو ظرف اسید سوزوندن و بعدشم با ته مونده جونی که براشون باقی مونده بود اندختنشون توی دستگاه سلاخی کننده تا دوماه سگامون و با همونا سیر کردیم
عقی توی دلش زد و صورتش و درهم کرد
+انتظار داری باور کنم ؟
آلفای کوچیکتر ابرویی بالا انداخت و ریز خندید
*شاید چیزایی که گفتم حتی توی داستانام قفل باشه ولی بزار یه حقیقتی و بهت بگم ،شاید تهیونگ و کوک ظاهر آرومی داشته باشن اما پاش که برسه
سرش و به دوطرف تکون داد و با تن صدای پایینی گفت
*میتونن کاری کنن حتی از آوردن اسمشونم وحشت کنی
ناخودآگاه آب دهنش و قورت داد و دستش و روی صورت یونگ گذاشت
+خیلی خب حالا برو عقب لازم نیست بیای تو حلقم
یونگ از جاش بلند شد و از بالا به چشمای عسلی رنگ امگا نگاه کرد
*به هرحال تو که زیاد اینجا دووم نمیاری اما بهتره هشدارام و جدی بگیری بیبی شوگر
پشت بند حرفش پوزخندی زد و بی توجه به دستای مشت شده امگا اتاق و ترک کرد












اینم از پارت 3آماریس 😁
امیدوارم دوسش داشته باشین و از خوندنش لذت ببرین ،راستی هفته آینده آپ نداریم😔
مواظب خودتون باشین دوستون دارم❤❤
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now