پارت23

2.7K 518 289
                                    

*جیمینننن...هق...بلند شووو...نمیتونی ...اجازه نمیدم همینطوری تنهام بزاری لعنتییی
×یونگ ؟؟؟
با شنیدن صدای تهیونگ بهت زده نگاهش و به اون داد که اخم غلیظی روی پیشونیش جا خوش کرده بود و با قدمای بلند و سریعی سمتش میدویید

*بابا!
_حرومزاده لعنتی فرار کرد ،میدونم چجوری نابودش کنم
اینبار جونگ کوک بود که چشمای برافروخته از خشمش و به نمایش میزاشت و نگران به پسرکش نگاه میکرد که چطور بدن برهنش توسط اون سیم خاردارای لعنتی زخمی شده بود

تهیونگ تنها با یه لمس، آهن توی مشتش و ذوب کرد و خیلی زود آلفا کوچولوش و از شر اسارتی که گرفتارش شده بود خلاص کرد اما قبل از اینکه بتونه اون و به آغوش گرمش دعوت کنه
یونگ به سرعت از کنارش رد شد و کنار بدن غرق در خون امگای دورگه زانو زد .لعنتی اون اینجا چیکار میکرد؟چرا به همچین حال و روزی افتاده بود ؟؟

با اینکه هردوتاشون از حضور جیمین توی همچین خرابه ای سورپرایز شده بودن اما تصمیم گرفتن فعلا جایی برای تردید و ابهام باقی نزارن و زودتر وضعیت متشنج پسرشون و بررسی کنن
*آپا...بی...بیدار شو ...من و ببین ...جیمین باتوعم
×چه اتفاقی افتاده؟
یونگ محکمتر از قبل جیمین و توی بغلش گرفت و با لحن بغض آلودی لب زد
*بخاطر...بخاطر من آشغال زخمی شد ...اون جائه عوضی  بهش شلیک کرد
کوک بدون معطلی دستش و زیر گردن جیمین برد تا نبضش و بگیره اما لحظاتی بعد با حس نکردن چیزی کلافه لب زد

_نبض نداره
همین حرف برای بلند شدن گریه های یونگ و پیچیدن فریادش توی کل محوطه کافی بود
*اون نباید بمیره‌...هق...بهم قول داد تنهام نمیزاره...هق‌...اگه بلایی سرش بیاد ...هیچوقت نمیبخشمتونننن
×آروم باش یونگ
*چطوری آروم باشم وقتی ...هق...وقتی اون داره میمیره ؟
تهیونگ حرصی دستی به موهاش کشید. اینکه تموم اتفاقات بد تو یه روز حادثه ساز بشن براش قابل هضم نبود اما باید اول از همه یونگ و از اینجا دور میکرد

اون تا همین الانشم به قدر کافی آسیب دیده بود و آسیب دیدن جیمین میتونست جنون درونش و به تکاپو بندازه پس اشاره ای به افرادش کرد و با جدیت گفت
×زود ببرینش توی ماشین حالش خوب نیست
*من...من جایی نمیرم...تا وقتی با چشمای خودم نبینم که نفس میکشه از اینجا نمیرم
_پس معطل چی هستین؟؟؟
با فریاد بلند کوک نگهبانا بدون اتلاف وقت از بازوی یونگ گرفتن و بدون توجه به تقلاهای جنون آمیزش اون و به طرف در خروجی کشوندن
*ولم کنین لعنتیا...چطور جرعت میکنین بهم دست بزنین...من ...من باید نجاتش بدم  ...باید آپام و نجات بدم میشنویننن!!
"قربان آروم باشین اینطوری به خودتون صدمه میزنین
یونگ بدون اینکه نگاهش و از اون سه نفر بگیره  با صدای تحلیل رفته ای گفت
*جیمینم و نجات بدین ...نزارین دوباره ترکمون کنه ...نزارین تنهامون بزارههه

این آخرین جمله ای بود که قبل از خارج شدن از انبار تاریک مخاطب به پدراش گفت و از جلوی چشمای خشمگین پدراش محو شد ...

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now