پارت 14

2.4K 446 80
                                    

سرش و توی دستاش گرفته بود و با کلافگی موهاش و میکشید ،کی فکرش و میکرد کارشون به اینجا برسه؟ نمیدونست بعد روبه‌رو شدن با پدراش باید چه واکنشی از خودش نشون بده ،ازشون ناراحت و عصبانی باشه که همچین بلایی سر امگا آورده بودن یا غرور خدشه دار شدش و به رخشون بکشه ؟نیم نگاهی به صورت رنگ پریده و بی حال جیمین انداخت که دیگه هیچ شور و نشاطی توی چهرش نبود
تنها چیزی که با تموم وجود حس میکرد دردی بود که خودش باعثش شده بود !رها کردن دستی که مدت ها همراهیش کرده بود توی همچین شرایطی کار درستی نبود اونم وقتی امگا بخاطر اشباه بچگونه اون به همچین دردسری گرفتار شده بود
*باید چیکار کنم هوم؟کاش ...کاش هیچوقت پاتو توی عمارت جهنمیمون نمیزاشتی ...اونجا برای فرشته ها هیچ راه فراری وجود نداره
لیسی به لبای خشک شدش زد و آهی کشید خواست بازم غرق افکارش بشه که در باز شد و رایحه آشنایی به مشامش رسید
پوزخندی زد و بدون اینکه برگرده غرید
*خیلی بهتون خوش گذشته بود مگه نه ؟
با سکوت عذاب آورشون دندون قروچه ای کرد و با شدت از جاش بلند شد که صدای برخورد صندلی روی زمین سخت توی کل اتاق اکو شد
*چرا پدرای من حرفی برای گفتن ندارن؟
×صدات و برای ما بلند نکن!
تهیونگ با جدیت گفت که تنها تکخند یونگ نصیبش شد
*ناراحتتون میکنه؟اوه...I'm so sorry ولی اصلا برام مهم نیست
_این قضیه هیچ ربطی به تو نداره در جریانی که
جونگ کوک با پوزخند مغرورانه ای زمزمه کرد که یونگ حس میکرد داره توی کوه آتشفشان دست و پا میزنه ،درسته اون فراموش کرده بود که پدراش سخت تر از این حرفان که بخوان به تنها پسرشون جواب پس بدن اما یونگ هنوزم نمیتونست دردی و که قلبش متحمل شده بود فراموش کنه
دنبال راهی برای التیامش بود اما به آدمای اشتباهی روی آورده بود
*چهارتا بخیه خورده تا فقط خونریزیش قطع بشه ‌...میدونین این یعنی چی ؟
تهیونگ قدمی به سمتش برداشت و از بالا به چشمای وحشی پسرکش نگاه کرد
×یعنی همین الان با راننده برو خونه بدون اینکه جیکت دربیاد
_ما به این موضوع رسیدگی میکنیم اینجا موندن تو هیچ دردی و ازش دوا نمیکنه
*(خنده)آها اون وقت میخواین چیکار کنین؟یه دور دیگه به فاکش بدین ؟
×دهنت و ببند!!!
با بالا رفتن دست تهیونگ قدمی به عقب برداشت و اخمی ‌کرد
از کی پدراش تبدیل به یه عوضی تمام عیار شده بودن که حتی به پسرشونم رحم نمیکردن ؟چرا اونا نمی‌فهمیدن تمام ناراحتی یونگ از شکستن قلب و آسیب دیدن گرگشه؟
*میخوای من و بزنی ؟آره بزن تو که دست سنگینی داری
این و گفت و زیر چشمی نگاهی به جیمین انداخت
*پس کبودی روی صورتش دست گل توعه
دوباره سمت پدراش برگشت و اینبار با جدیت غرید
*جفتتون رقت انگیزین ،حالا میفهمم چرا مادر ترکتون کرده
_یونگ زیاده روی نکن همین الان گمشو خونه قبل اینکه بدم بزور ببرنت
*من از پیش جیمین جم نمیخورم جئون جونگ کوک
تهیونگ تکخند حرصی زدودستی به موهاش کشید
×کوکا ببین پسرمون داره سنگ کی و به سینه میزنه، ببینم مگه تو کسی نبودی که به خونش تشنه بود؟
*من...هرچقدرم ازش متنفر باشم کاری و که شماها باهاش کردین انجام نمیدم ...چون نمیخوام یه متجاوز عوضی باشم
جونگ کوک با شنیدن این حرف سمت پسرش حرکت کرد و دایره طور دورش چرخید
_چیزای جدید میشنوم ،یونگ این خودتی ؟عزیزم ببین کی حرف از آدم بودن میزنه
یهو از حرکت ایستاد و با گرفتن چونه یونگ توی چشمای لرزونش لب زد
_مگه تو کسی نبودی که اون شب آدم اجیر کرد تا بهش تجاوز کنن؟
حس میکرد قلبش از تپش ایستاده ،این ...این امکان نداشت پدرش چطور از این قضیه باخبر بود ؟اون که با هیچکس راجب برنامه ای که داشت صحبت نکرده بود پس از کجا ...
توی افکار متشنجش غرق شده بود که صدای پدرش اون و به واقعیت برگردوند ،واقعیتی که مثل کابوس سیلی واری توی صورتش کوبیده شد
_دوست داری جیمین بفهمه چه غلطی با زندگیش کردی ؟
ترسیده به چشمای پدرش زل زد که هیچ رحمی درش دیده نمیشد . چرا اونا طوری برخورد میکردن که انگار با دشمن خونیشون طرفن ؟هرچند مسئله مهم این بود که تهکوک راه های خودشون و برای سرپا نگه داشتن سیاست های قدرت طلبانشون و داشتن اما لازم بود تا این حد پیش برن ؟!
*دارین تهدیدم میکنین؟باشه هرکاری دلتون میخواد بکنین اینطور که معلومه ازدست دادن من نمیترسونتتون
تهیونگ دستی به شقیقش کشید و با کلافگی زمزمه کرد
×الان دقیقا مشکل کوفتیت چیه یونگ؟
*میدونی دیگه مهم نیست !
با بی تفاوتی گفت و بعد اینکه آخرین نگاه و به جسم خفته پرستار کوچولوش انداخت اتاق و ترک کرد ،شاید تلاش برای خوب بودن سخت ترین کار دنیا بود مخصوصا اگه خون دوتا از سرسخت ترینا توی رگات باشه در این صورت حتی اگه راهی که انتخاب کنی پر از اشتباه باشه بازم تا ته خط و نبینی بیخیالش نمیشی
یونگ به جایی رسیده بود که حتی نمیتونست توی آینه به خودش نگاه کنه !بعد از 18سال زندگی این اولین باری بود که احساس سرافکندگی و شرمندگی میکرد
هرچی نباشه اون باعث و بانی تموم عذابایی بود که جیمین متحمل شده بود و با شناختی که از پدراش داشت میدونست که این روند قراره طولانی و زجر آور تر باِشه پس باید یه بار برای همیشه اشتباهاتش و جبران میکرد ،حتی اگه منجر به نابودی خودش میشد ...

×زیبای خفته بالاخره بیدار شدن
جیمین با گیجی نگاهی به آلفاهای روبروش انداخت و اخمی کرد ،باز چی از جونش میخواستن که حتی توی این مکانم دست از سرش برنمیداشتن؟اصلا چطور کارش به بیمارستان کشیده بود؟چرا چیزی از اتفاقات صبح یادش نبود ؟
_انگاری از دیدنمون خوشحال نشدی، دیشب که خوب ازمون سواری میگرفتی
با شنیدن این حرف از زبون تند و پر کنایه جونگ کوک چشماش و روی هم گذاشت و ملحفه رو بین مشت کم جونش فشرد
+نکنه انتظار دارین ازتون تشکر کنم ؟
تهیونگ دست به سینه کنارش روی تخت نشست و نگاهی به صورت رنگ پریدش انداخت
×تشکر کمترین کاریه که میتونی بکنی ...هرچی نباشه آلفاهامون امگای دیوونت و به آرزوش رسوندن
پوزخندی زد و سرش و بالا آورد
+اون ...اولین هیت من بعد از مدت ها بود ،به هیچ عنوان دلم نمیخواست باشماها شریکش بشم مطمئنن افراد زیادی بودن که میتونستن من و به چیزی که میخواستم برسونن
_این جمله کوفتیت...باعث میشه دلم بخواد دهنت و بهم بدوزم
لبهای لرزونش و از هم فاصله داد و یا لحن بغض آلودی زمزمه کرد
+مگه چیکار کردم که باهام اینطوری رفتار میکنین؟من...من فقط میخواستم پسرتون و خوشحال کنم ...ا...از کجا باید میدونستم برامون نقشه کشیدن؟میدونین چیه !وقتی به عذابایی که بعد از اون شب لعنتی کشیدم فکر میکنم توی دلم به این باور میرسم که کاش اون شب برای نجات پیدا کردن تقلا نمیکردم...داد نمیزدم التماس نمیکردم !!شاید اینجوری هیچ کدوممون به اینجا نمیرسیدیم
حرفاش درعین صداقتی که داشت بدجوری حس بدی و به قلباشون القا میکرد ،واقعا امگا شایسته چنین برخوردی بود؟کاش میتونستن برخلاف شخصیتشون ساده از گذشته بگذرن اما این گذشته بود که حتی با تصورش اونارو تبدیل به یه هیولای بی رحم و وحشی میکرد
_هوانگ کارای ترخیص و انجام داده میتونیم ببریمش
جیمین سرش و به دو طرف تکون داد و با پس زدن اشکاش دستپاچه گفت
+من...من نمیخوام برگردم ‌...لطفا ...هر...هر کاری بگین میکنم فقط بزارین برم...قس...قسم میخورم حرفی از شما نزنم ...بزارین استعفا بدم
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و دستش و با حالت فیکی روی گونه های خیس امگای دو رگه کشید
×استعفا بدی ؟اوه عزیزم مگه قانونامون و فراموش کردی ؟
جونگ کوک با برداشتن قدم های کوتاهی سمت تخت رفت ضربه آرومی حواله کتف امگا کرد
_شاید میتونستیم با رفتنت موافقت کنیم اما ...این مال قبل از این بود که مال ما بشی
+ی...یعنی چی
×یعنی اینکه پرستار کوچولوی پسرمون دیگه نمیتونه از دست آلفاهایی که طعمش و چشیدن فرار کنه
_تو تا ابد کنارمون میمونی تا وقتی که بمیری این حقیقتیه که از امروز باید بپذیریش
جیمین حس میکرد سوت کر کننده ای توی گوشش میپیچه و باعث خالی شدن ذهنش میشه، به همین راحتی زندگیش پیشکش شیاطینی شده بود که از هیچ بی رحمی نسبت بهش دریغ نمیکردن ؟چطور میتونست همچین چیزی و بپذیره وقتی از همین حالا شاهد مرگ تدریجی خودش بود؟
ذره ذره آب میشد بدون اینکه کسی بفهمه، وجودش نابود میشد بدون اینکه کسی اهمیت بده و روحش تسخیر شومی میشد که نمیتونست طلسمش و بشکنه
آره اون قطعا برای اولین و آخرین بار تلاشش و میکرد تا از دست VوJKفرار کنه حتی اگه در آخر محکوم به نابودی میشد
اون همین حالاهم به پایان خودش رسیده بود و برای کسی که چیزی برای از دست دادن نداره حتی بریده شدن سرشم نمیتونست مانع هدفی که داشت بشه













پارت 14
این پارت هفته آینده بود که الان دادمش امیدوارم ازش لذت ببرین
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now