پارت9

2.4K 500 94
                                    

دو روز از اون شب نحس میگذشت ،شبی که توی اون روح و جسمش به اسارت گرفته شد و باله های پروازش بی رحمانه بریده شدن . بعد از مرخص شدن یونگ از بیمارستان جیمین امیدوار بود که پسر کوچیکتر شرایطش و درک کنه و حقیقت ماجرا رو برای پدراش توضیح بده اما نور امیدش با شنیدن اون جمله از زبون یونگ برای همیشه جاش و به تاریکی داد
(اگه به پدرام بگم اون شب از زیر یه خوناشام کشیدمت بیرون میدونی چه بلایی سرت میارن؟فقط ازم فاصله بگیر بودنت فقط حالم و بدتر میکنه )
فین فینی کرد و سرش و روی زانوش گذاشت ،حالا که وجودش با تنهایی عجین شده بود چرا اون پذیرای این حس پوچ و توخالی نباشه؟
دستی به چشمای خیسش کشید . تغذیه بد بالاخره داشت کار دستش میداد و این و میتونست از سرگیجه های ناگهانی و ضعف زیاد بدنش متوجه بشه
بعد پایین رفتن از پله ها سمت آشپزخونه رفت ، از اونجایی که چند ساعت از وعده ناهار گذشته بود نمیدونست میتونه چیزی برای خوردن پیدا کنه یا نه اما بهتر بود شانسش و امتحان میکرد
نگاهی به اطراف انداخت ،با ندیدن خدمه ها نفس راحتی کشید و خودش و به یخچال رسوند اما همینکه بازش کرد صدای غرغرای طعنه آمیز خانم سو و پشت سرش شنید
"ارباب جئون دستور دادن نزارم شما چیزی از آشپزخونه بردارین
متعجب سمتش برگشت و با چشمای نیمه بازش پرسید
+یعنی... اجازه غذاخوردن ندارم؟
"شما باید موقع وعده های غذایی سر ساعت توی سالن غذاخوری باشین در غیر این صورت باید گرسنه بمونین
این و گفت و بعد کنار زدن جیمین از سر راهش در یخچال و باز کرد و چندتا ظرف خوراکی ازش بیرون کشید تا اونارو برای یونگ ببره
نگاه امگا تا آخرین لحظه روی ساندویچایی بود که از جلوی چشمای نا امیدش دور میشدن بدون اینکه بتونه مزه مزشون کنه
به محض رفتن خدمتکار دوباره وارد اتاقش شد و روی تخت دراز کشید . هنوزم باورش نمیشد که با به اشتباه به همچین وضعیتی دچار شده باشه
حالا میتونست به تنفری که نسبت به خودش داشت اعتراف کنه چون اگه شوق و اشتیاق مسخرش و کنترل میکرد هیچوقت ناچار به تحمل همچین اوضاعی نمیشد
پلکاش و روی هم فشرد تا برای یکمم که شده خواب سبکی و تجربه کنه اما طولی نکشید که در باز شد و صدای شخص آشنایی توی گوشش پیچید
*گرفتی خوابیدی؟پاشو کارت دارم
یهت زده سرجاش نشست و نگاه گیجش و به صورت یونگ دوخت که با سینی غذای توی دستش کنار چهارچوب در ایستاده بود و با اخم محوی اون و هدف چشمای قهوه ای رنگش قرار داده بود
*تو چجور پرستاری هستی؟!
+یونگ تو ...
یا قدمای بلندی خودش و به تخت امگا رسوند و به محض رسیدن بهش کنارش نشست
*تو میدونی این چه جور ساندویچیه؟
سعی کرد بدون در نظر گرفتن حال بدش مشکل پسر کوچیکتر و حل کنه ،از اونجایی که تو کل دو روز یونگ  از نگاه کردن بهش طفره میرفت میتونست این مورد و یه کوهن مثبت در نظر بگیره
اینبار آلفای جوون تر خودش به سمتش قدم برداشته بود ،چی از ازاین بهتر ؟یعنی باید دوباره سعی می‌کرد حوادث اون شب و براش توضیح بده ؟
*هی کجایی؟
با صدای یونگ به خودش اومد و متاسفمی زیر لب گفت
+گف...گفتی چیکار کنم ؟
یونگ چشم غره ای نصارش کرد و ساندویچ و سمتش گرفت
*بخورش
+پس خودت چی؟
آهی از سر کلافگی کشید و با خودش زمزمه کرد
*فاک ... گیر چه پرستار خنگی افتادما جیمین !نصفش و بخور ببین طعمش چطوره من از ساندویچای دودی خوشم نمیاد اگه تو امتحانش کنی شاید بتونم یه لقمه کوفت کنم
با فهمیدن منظورش اوهی زیر لب گفت و لبخند محوی زد
+بسیار خب هرچی توبگی
قبل اینکه یونگ بتونه ساندویچ و توی دستای جیمین بزاره ،امگا با جلو بردن صورتش انگشتاش و روی مچ دستش گذاشت و گازی به نون تست زد
بهت زده از حرکت امگا آب دهنش و صدا دار قورت داد و چشماش و با دقت روی تک تک اجزای صورت پسر بزرگتر چرخوند
تازه میتونست متوجه زیبایی بیش از حد چشمای کشیده و لطافت زیاد موهای ابریشمی و همینطور لپای تپلش بشه
جیمین مثل یه الهه زیبا و درخشنده بود و یونگ حالا میتونست به این موضوع پی ببره
+هوممم...واقعا خوشمزس!
*چ...چی خوشمزس؟
تکخندی به حالت بامزه یونگ زد و خودش و عقب کشید
+گفتم طعم خوبی داره ،حالا خودت تستش کن
خواست از روی تخت بلند شه که با یاد آوری موضوع مهمی نگاه نگرانش و مجددا به صورت یونگ دوخت و دستش و روی گونش گذاشت
+یونگ تو ...حالت خوبه ؟هنوزم درد داری؟
عالی شد ، حالا باید دوتا واکنش شوکه کننده رو همزمان باهم هضم میکرد و این برای ذهن  متشنجش زیادی زمان بر بود
هوفی کشید و باعقب کشیدن صورتش باعث شد دست جیمین توی هوا باقی بمونه
*به نظرت باید خوب باشم؟اون مرتیکه شکمم و پاره کرد
غمگین و معذب دستش و پایین آورد و لبهاش و به دندون گرفت ،هنوزم بغض بدی گلوش و میفشرد ...عذاب این دو روز به قدری زیاد بود که جیمین حس میکرد هر لحظه ممکنه زیر مج عظیمی از اضطراب و نا امیدی له بشه اما مطمئنن حتی اگه با مرگ روبه رو میشد اون دونفر دوباره به زندگی برمیگردوندنش تا انتقام کار نکردش و پس بده
تهکوک بی رحم و سنگدل بودن و امگا حسرت غفلت های کور کورانش و میخورد که باعث شده بود قدم هاش و توی همچین مسیر پر خطری برداره
+من نمیخواستم اینطوری بشه یونگ...میشه..‌‌.میشه حداقل تو باورم کنی ؟
*هی تو چت شده ؟
با گرفته شدن دستاش توسط جیمین نگاه بهت زدش و به چشمای اشکیش دوخت و گوشه لباش و به دندون گرفت
اولین بار بود که با همچین ساید شکننده ای از پرستار کوچولوش روبرو میشد و همین باعث میشد عذاب وجدان به گوشه قلبش چنگ بندازه
هیچکس نمیدونست که اون شب آلفای کوچیکتر بود که دستور تجاوز به امگای خنثی رو داده بود ...
چه ساده و زود باور بود که دستاشو برای کمک سمت شخصی دراز کرده بود که سعی داشت با یه قرار برنامه ریزی شده آیندش و به تاریکی بکشونه هرچند اتفاق بعدش یه حادثه غیر قابل پیش بینی بود که فقط به گناهای نکرده امگا اضافه کرده بود
حالا میتونست از پیروزی نابرابرش احساس غرور کنه ؟اونم بعد از بهم ریختن کسی که تمام تلاشش و برای خوب بودن باهاش به کار گرفته بود ؟









پارت 9
خدایی فکرش و میکردین کار یونگ باشه؟بیچاره جیمین ...
حقیقتا انتظار نداشتم ووتارو در عرض چند روز تا 200برسونین با اینکه شرط آپ نبود 😅ولی خوشحالم کردین ♡این پارت کوتاهه چون وقت زیادی برای نوشتنش نداشتم و از اونجایی که قراره دستم و گچ بگیرم 🥲نمیدونم کی میتونم پارت و بعد و آپ کنم ولی بازم تلاشم و میکنم تایم منظمش بهم نخوره
خب دوستون دارم مواظب خودتون باشین ❤
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Onde histórias criam vida. Descubra agora