پارت42

2.2K 402 209
                                    

*نمیفهمم دلیل گریت چیه من که تو رو به آرزوت رسوندم تازه بردمت حموم برای هیچ کدوم از پارتنرام تاحالا همچین کاری انجام ندادم
یونسو چشمای خیسش و به یونگ که با بیخیالی مشغول ور رفتن با گوشیش بود دوخت و لبخند تلخی از سر نا امیدی زد
^همین؟تنها حرفی که...هق...برای گفتن داری همینه ؟
سرش و از توی گوشیش بیرون آورد و نیم نگاهی به امگای روبروش انداخت که گونه هاش بخاطر هیت و گریه های نا تمومش سرخ شده بودن
*انتظار داری دیگه برات چیکار کنم مین یونسو؟
^میدونی چیه؟مشکل از تو نیست...از منه احمقه که روح و جسمم و دو دستی تقدیمت کردم
با حرص و عصبانیتی که مثل بغض توی گلوش سنگینی میکرد چنگی به لباساس زد و بی توجه به درد پایین تنش مشغول پوشیدنشون شد .دیگه حماقت کافی بود!نمیخواست بیشتر از این غرور شکستش و خرج معشوقه ای کنه که هیچ ارزشی براش قائل نیست
یونگ با دیدن حال پریشون یونسو هوفی کشید و بعد بالا کشیدن باکسر و شلورش سمت اون جونور لجباز پاتند کرد
تو یه حرکت بازوش و کشید و با اخم به چشمای قرمز شدش زل زد
*یونسو اون روی سگم و بالا نیار زر بزن ببینم چه مرگته
^(خنده حرصی)چه مرگمه؟واقعا داری این و ازم میپرسی؟
*ببین من امشب اصلا عصاب درست حسابی ندارم پس رو مخم تخته گاز نرو
^دستم و ول کن یونگ میخوام برم
بدون اینکه بهش نگاه کنه با تن صدای آرومی زمزمه کرد و دستی به صورتش خیسش کشید
^تو ...من و دوست نداری ...مگه نه؟
*این چرت و پرتارو از کجا در آوردی؟دوست داشتن ؟عشق!
قهقهه ای زد و برخلاف تصور پسر کوچیکتر اون و به سمت در هل داد
*خیلی خب خوش گذشت حالا برگرد خونتون راننده میرسونتت
بهت زده قدمی به سمت عقب برداشت و مردد اسمش و صدا زد ،اون واقعا میخواست بعد از اولین رابطه مهمش همینطوری بیخیالش بشه؟اونم تو این شرایط که از هر زمانی حساس تر و شکننده تره؟
^نم...نمیتونی همچین کاری باهام بکنی ،میشنوی چی میگم؟؟؟نمیتونیییی
*میتونم خوبشم میتونم از جلوی چشام گمشووو
فریاد بلندش افراد زیادی و به اون طبقه کشونده بود .اما طبق معمول کسی جرعت وایسادن اونم جلوی ارباب جوان عمارت و نداشت !فقط یه نگاه از جانب یونگ کافی بود تا همگی با سرعت از اونجا دور شن تا بیشتر از این شاهد گریه های سوزناک امگای دل شکسته نباشن
چرا اون پسر انقدر بیرحمانه باهاش رفتار میکرد ؟این سوال بی جواب ذهن متنشنجش و بیشتر از قبل برای پیدا کردن پاسخ مناسب به تقلا مینداخت هرچند قلب دردمندش طاقت انتظار کشیدن و نداشت پس بدون حرف اضافه ای سمت پله ها دویید و مدتی بعد اونجارو ترک کرد

&من و روی بلند ترین برج سئول نشوندین فک کردین نمیتونم برم پایین؟
تهیونگ لبخند کوچیکی زد و بعد مکث کوتاهی کنار پسرکش نشست تا سه تایی باهم شاهد نمای دیدنی شهر باشن که توی شب زیبا تر به نظر میرسید
×در واقع کاری نیست که تو نتونی انجام بدی
_اینم از ویژگیای خوب پسر ما بودنه دیگه
جونگ کوک با خنده گفت که تنها نگاه جدی جیهیون نصیبش شد اون بچه ،شاید از لحاظ ظاهری شباهت زیادی بهشون داشت اما خصوصیات اخلاقیش به شدت اون دونفر و یاد مین یونگی مینداخت
×راستش نمیدونیم باید از کجا شروع کنیم ،از گذشته و خاطرات دردناکش یا از آینده و رویا بافیای ناتمومش
&برین سر اصل مطلب ...من نمیتونم وایسم تا آفتاب فردا پودرم کنه اونم به لطف دونفر که باعث شدن وضعیت جسمانیم توی شرایط خاصی قرار بگیره
_خب در اون صورت من من تو رو توی بغلم نگه میدارم تا حتی کوچیکترین روزنه نورم نتونه بهت آسیب بزنه
ابرویی بالا انداخت و نگاهش و به نوک کفشاش داد یعنی اون آلفای دورگه همچین کاری برای نجات زندگیش انجام میداد؟
_معلومه که انجامش میدم هرچی نباشه تو پسرمی
×و همینطور پسر من
&آها...ولی خب این چیزی و عوض نمیکنه من هنوزم ازتون متنفرم و دلیلی برای بخشیدنتون ندارم
پوکر طور به ومپایر کوچولویی که بینشون محبوس شده بود زل زدن که به نظر از ضایع کردن پدراش خوشحال و راضی به نظر میرسید
_بخاطر کارایی که با جیمین کردیم ازمون بدت میاد؟
&این فقط بخشی از تنفر منه
×پس راجبش حرف بزن!فک کن ...فک کن هیچ نسبتی باهات نداریم و اینجاییم تا به درد و دلات گوش بدیم
&من به ترحمتون نیازی ندارم درضمن از صحبت کردن راجب احساساتم متنفرم پس دست از سرم بردارین
خواست جمع سه نفرشون و ترک کنه که دست قوی جونگ کوک دور مچش حلقه شد و مجددا اون و کنار خودشون نشوند
_بشین سرجات بچه حرفامون هنوز تموم نشده
×جیهیون !اگه به تو و آپات تو این 18سال سخت گذشته این و بدون که برای ماهم راحت نبوده
_طرف حساب شما اون پدربزرگ عوضیت بود درحالیکه من و پدرت باید جلوی آدمای زیادی که سعی داشتن مارو از رده خارج کنن وایمیستادیم ،یه جنگ نا عادلانه برای زنده موندن اونم نه بخاطر خودمون برای برادرت که به جز ما هیچکس و نداشت
&چرا دنبالمون نگشتین؟
تهیونگ نفس پر حرصی کشید و خیره به منظره روبروش جواب داد
×ما از وجود تو بی خبر بودیم ،وقتی اون آتیش سوزی اتفاق افتاد و بهمون خبر دادن بریم بیمارستان یه نوزاد توی بغلمون گذاشتن همراه یه نامه که از زبون آپات نوشته شده بود
_فکر می‌کردیم آپات دوسمون نداره و بخاطر همین ترکمون کرد از کجا باید میدونستیم چه بلایی سر معشوقه ای که با عشق میپرستیدیمش اومده؟
&دارین حقیقت و میگین؟
×_معلومه
هردو باهم جواب دادن که جیهیون دستاش و توی هم قفل کرد و تابی به پاهای آویزونش داد ،این عادت کیوت و از آپاش به ارث برده بود که باعث میشد لبخند عمیقی مهمون لبهای پدراش بشه
چطور تونسته بودن سر پسرک دلرحمشون همچین بلایی بیارن؟!کاش زمان به عقب برمیگشت ،شاید اینطوری میتونستن از عمل وقیحانه ای که آگاهانه مرتکبش شده بودن جلوگیری کنن اون وقت ومپایر کوچولوشون دلیل بهتری برای بخشیدن پدراش داشت اما حالا ؟نمیدونستن قراره چه تصمیمی راجبشون بگیره و همین نگرانشون میکرد
&میخوام فردا برگردم فرانسه ...پس مواظب جیمینم باشین
_جیهیون!
&من جایی توی اون خونواده ندارم یادتون رفته ؟حتی اگه نباشمم آپا قرار نیست بخاطرم غصه بخوره

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now