پارت43

1.9K 408 113
                                    

بوسه های خیس جونگ کوک از روی شکمش تا روی مارک گردنش کشیده میشد و حس لذت بخشی و توی وجودش زنده میکرد ،با اینکه یه ساعت از زمانی که عضو کلفت و هات آلفاهاش و توی خودش داشت گذشته بود اما هنوزم نمیخواست بیخیال شهوتی که وجودش و به آتیش میکشید بشه
×بیبی این کوچولو ها دیگه تحمل نیشامون وندارن
تهیونگ زیر لب زمزمه کرد و با فشردن انگشت شستش روی نیپل برجسته امگا بار دیگه شاهد ناله های تحریک کنندش شد که بدجوری هوش از سر خودش و آلفاش میبرد
+اوممم...ته ته فشارش نده ...عاهه
×متاسفم خوشگلم ولی با این وجود هنوزم نمیتونم بیخیالش بشم
خشن تر از قبل نیپلش و به دندون کشید و از پایین به صورت پر از شهوت پسرکش خیره شد که اینبار صدای زیباش توسط آلفای دیگش و بخاطر زبون بازی های پر سرو صداشون خفه میشد
همینطور که ضربه های پر قدرتشون و برای اتمام هدف مشترکشون از سر گرفته بودن بوسه های ریزو درشتی مهمون گونه های گل انداخته و لبهای خونین لونای چشم عسلیشون میکردن تا اینکه با انقباض سوراخ نبض دار امگا دور عضوشون با ناله بمی توی حفرش به ارگاسم رسیدن و روی بدن خیس از کام پسرکشون دراز کشیدن
×این...(نفس کشیدن)بهترین شب زندگیمون بود عزیزم
_بابتش ازت ممنونیم بیوتی
از بین چشمای نیمه بازش صورت جذاب آلفاهاش و از نظر گذروند و لبخند نصف نیمه ای زد
+برای...اولین بار ...من واقعا احساس خوبی دارم..‌.انگار...انگار هنوزم توی رویام ...م...میترسم از اینکه چشمام و باز کنم و جز خودم کسی و نبینم
لحن بغض آلودش به قلبی که سالها در حسرتش بودن بدجوری خنج مینداخت. چطور میتونست اینطور مظلومانه توی بغل معشوقه هایی که طاقت یه لحظه ناراحتیش و نداشتن اشک بریزه و از تکرار گذشته نا عادلانش هراس داشته باشه؟!
باید بهش این اطمینان و میدادن که تا ابدیت قرار نیست دست از عشقی که هر لحظه بیشتر از قبل به مقدارش اضافه میشه بکشن ،اینطوری شاید امگا کوچولوی وانیلیشون بیخیال افکار بیهوده و غمناکش میشد
جونگ کوک با خنده دستاش و دو طرف چونه جیمین گذاشت و با فشاری که به لپاش آورد اونارو بهم نزدیک کرد
_جوجه کوچولوی لب گیلاسی من حق نداره از این به بعد فکرای الکی توی سرش داشته باشه ...چون نه من و نه تهیونگ دیگه نمیخوایم به اون روزایی که جای خالی آغوشت و با خاطرات مبهمت پر میکردیم برگردیم
+شم...شما من و دوست دارین؟
تهیونگ با کف دست محکم روی پیشونی خودش کوبید و خیره به چشمای درشت شده لوناش لب زد
×پس سه ساعت داریم راجب چی حرف میزنیم عزیزم؟میخوای قلبم و از توی سینم بکشم بیرون و تقدیمت کنم تا باورش کنی ؟
اخمی کرد و با غنچه کردن لباش ضربه ی نه چندان محکمی تخت سینه ی آلفاش کوبید
+خیلی خب باشه باور کردم ایش چندشا
_قربونت برم که اینطوری برامون دلبری میکنی
خجالت زده ملحفه سفید رنگ و تا روی بینیش بالا کشید و با لحن خواب آلودی زمزمه کرد
+زبون ریختن بسه(خمیازه)سرتا پام درد میکنه کمرمم نصف شده الانم میخوام بخوابم...حق ندارین تا وقتی تمیزم نکردین بخوابین فهمیدین؟
هردو با لبخند عمیقی و بدون مکث سری به نشونه تفهیم تکون دادن که امگای اخموشون بالاخره با خیال راحت پلکای خستش و روی هم گذاشت و به عالم خواب رفت
×خوب بخوابی روشن ترین بخش روح تاریکمون...

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now