پارت13

2.3K 441 80
                                    

با گرمای غیر عادی بدنش چشماش و باز کرد و چند بار پلک زد ،نگاه کردن به اطرافش کافی بود تا بفهمه توی اتاق خودش قرار داره و از این بابت نفس راحتی کشید .
اولین چیزی که بعد از بیدار شدن توی ذهنش نقش بست صحنه های زیادی از رابطه شب گذشتش بود که درد بدنش مهر تایید به خاطراتش میزد ،پس علت تب شدیدی که سراغش اومده بود همخوابی وحشیانش با دوآلفای خون خالص بود و نمیتونست از این بابت شکایتی داشته باشه
گرگ لعنتیش اون و توی تله مرگباری انداخته بود که نمیتونست ازش نجات پیدا کنه
نگاهی به بدن برهنش انداخت و با گاز گرفتن لبهاش سعی کرد مانع از شکستن دوباره بغضی بشه که سعی در خفه کردنش داشت چرا تموم این اتفاقا باید برای اون میفتاد؟چرا هنوزم داشت تقاص اشتباهی که مرتکب نشده بود و پس میداد ؟
اگه یونگ بویی از این ماجرا میبرد به هیچ عنوان اون و نمیبخشید، حالا چطور میتونست جلوی پسر کوچیکتر سرش و بلند کنه و بدون خجالت کشیدن ازش به چشماش نگاه کنه ؟
+ل...لعنت به من...من چیکار کردم ؟
ناله دردناکی سر داد و دست لرزونش و روی شکمش گذاشت ،از رابطه فاجعه وار دیشب چیزی جز درد و وحشت نصیبش نشد و حالا نمیدونست باید چیکار کنه به علاوه اینکه تنش مثل یه کوره داغ در حال سوختن بود و اجازه هر حرکتی و ازش سلب میکرد
وجودش انقدر بی ارزش بود که بدون هیچ مراقبه ای اون و به حال خودش رها کرده بودن ؟نکنه بازم ناخواسته یه اشتباه دیگه به چوب خط غلطاش اضافه شده بود ؟
آه کلافه ای کشید ،نمیتونست همینجوری دست روی دست بزاره تا از دردی که وجودش و پر کرده بود هلاک بشه
به سختی از روی تخت بلند شد و پاهای برهنش و روی پارکتای  سرد گذاشت که حس بدی سرتاپاشو فرا گرفت
با گاز گرفتن لباش سعی کرد از شدت درد فریاد نکشه و بقیه خدمه رو از وضعیتی که داشت مطلع نکنه ،نمیخواست حتی یه نفرم متوجه اتفاقی که دیشب افتاده بود بشه چون در غیر این صورت ناچار بود با چشمای برزخی ترو آلفا و اعتماد درهم شکستش مواجه بشه هرچند جیمین غافل بود از حقیقت تلخی که بازم قرار بود زندگی و به کامش تلخ کنه...

بار دیگه چشمای تار شدش و به حموم انتهای اتاقش دوخت و تلو تلو خوران سمتش قدم برداشت بدون اینکه متوجه قطرات خونی بشه که از رون پاش سر میخورد و روی زمین میچکید
بعد پر کردن وان با آب سرد واردش شد و هیسی از خنکی بیش از حدش کشید .ذهنش خیلی زود از هر فکری خالی شد و حالا تنها میتونست صدای قطراتی و بشنوه که هر چند ثانیه یه بار روی سطح آب سقوط میکردن...
شاید این‌تنها لحظاتی بود که میتونست در آرامش ازش لذت ببره بدون اینکه نگران آینده ی نامعلومش باشه
آواهای اطرافش خیلی زود شروع به محو شدن کردن ،چشمای نیمه بازش تحمل خستگی های پیاپی صاحبش و نداشتن و برای بسته شدن تقلا میکردن تا اینکه پلکاش روی هم افتاد و آخرین چیزی که شنید و حس کرد صدای باز شدن در بود و حضور شخصی کنار خودش
یونگ :
بعد رفتن تهیونگ و جونگ کوک میخواستم یه درس درست و حسابی بهش بدم تا هرچی زودتر دمش و بزاره رو کولش و برای همیشه از عمارت بره ،خاطرات دیشب...اون اتفاق لعنتی حتی یه لحظه هم نمیتونستم فراموشش کنم !حتی رفتن به بار و مست کردن تا خرخره هم نتونست کمکی به حال بدی که داشتم کنه . نباید میزاشتم آدمی مثل اون تا این مرحله پیش بره تا جایی که بخواد با پدرام بخوابه و باهاشون معاشقه کنه
درسته اون دوتا میتونستن با هرکسی که دلشون خواست رابطه داشته باشن و این ربطی به من نداشت اما چرا فهمیدن این موضوع که اون شخص جیمینه انقدر قلبم و به درد میاره؟
تموم مدت به کسی اطمینان داشتم که میتونست با حضورش عقده های 18سالم و خنثی کنه اما حالا همون شخص دردی به دردام اضافه کرده بود و عقده ای به عقده هام ! اینکه بخوام راجب این موضوع باز خواستش کنم چیز نامعقولیه؟
بدون در زدن وارد اتاق شدم و با اخم اطراف و بررسی کردم، ندیدنش بازم انگیزه بیشتری برای عصبانیت غیر قابل کنترلم میشد که ممکن بود هر لحظه بلای جونش بشه
یکم مکث کافی بود تا بالاخره یونگ از کلافگی نجات پیدا کنه و متوجه حموم بشه، عالی شد حالا میتونست با خفه کردنش و لذت بردن از ترسی که داشت خودش و تخلیه کنه تا وجودش از حس مزخرفی که جیمین مسببش بود پاک کنه هرچند به هیچ عنوان انتظار روبه رو شدن با بدن نیمه جون امگا و وانی که به رنگ خون درومده بود و نداشت
خیلی زود اخمی که روی پیشونیش جاخوش کرده بود محو شد و تعجب جایگزین عصبانیتش شد ،چه اتفاقی برای پرستار کوچولوش افتاده بود ؟
*هی تو ...پاشو
+...
*داری عصبیم میکنی به اندازه کافی از دستت کفریم پس دیوونه ترم نکن
+...
بازم سکوت آزار دهنده ای که سعی در نادیده گرفتنش داشت مثل خوره به جونش افتاده بود تا قلبش نتونه نگرانی که از دیدن همچین صحنه ای نصیبش شده بود و انکار کنه هرچند بالاخره تسلیم قلبش شد و فورا سمتش رفت
دستاش و روی بدن داغش گذاشت و به آرومی تکونش داد
*جیمین بیدار شو...بیبی شوگر ؟
نه مثل اینکه قرار نبود جوابی از ومپایر روبروش که داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد بشنوه ،زوزه های گرگ آشفتش به خوبی ترسی که به دلش افتاده بود و اثبات میکرد
ترسی مثل از دست دادن دوباره که نمیتونست بیخیالش بشه!
دوباره اخماشو تو هم کشید و بعد کنار گذاشتن تصورات وحشتناکش دستاش و زیر بدن پرستار کوچولوش برد و جسم خیسش و به آغوش کشید . بعد پوشوندن بدنش با ملحفه از اتاق بیرون زد و اشاره ای به نگهبانا که دست پاچه به اون چشم دوخته بودن کرد
*سریع ماشین کوفتیم و حاضر کن باید بریم بیمارستان

"ارباب جوان شما نمیتونین ...
بدون معطلی جلو رفت و یقه نگهبان و توی مشتش گرفت
*قبل اینکه سرت و از دست بدی کاری که گفتم و بکن
"هر...هرچی شما بگین
نیم نگاهی به صورت عرق کرده جیمین توی بغلش انداخت ،دیدنش توی این حالت جز به جنون رسوندنش هیچ عاقبتی نداشت
طبیعی بود که دلش بخواد پدراش و به قتل برسونه؟چطور تونسته بودن بعد بلایی که سرش آورده بودن توی همون وضعیت ولش کنن تا از درد جون بده؟
قلبش تیر می‌کشید و گرگ نا آرومش با آشفتگی از حال بد صاحبش خر خر میکرد
"قربان ...ماشینتون حاضره
نگاه تندی به خدمتکار انداخت و بعد بالا تر کشیدن جیمین توی بغلش سرش و روی شونش گذاشت و همینطور که سمت ماشین پاتند میکرد لب زد
*درسته ازت دلخورم ولی نمیزارم تقاص اشتباه من و پس بدی بیبی شوگر ...











پارت 13
پارت جدید قرار بود شنبه بزارمش به عنوان جایزه چون کوتاهه ولی یکی از بستگانمون فوت شده و نمیدونم میرسم پارت بزارم یا نه فعلا به همین بسنده کنین لاولیا ❤
امیدوارم دوسش داشته باشین و ازش لذت ببرین 💋💋💋
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now