پارت33

2.2K 453 81
                                    

لعنتی این اتفاق اصلا خوب نبود .چرا باید قبل از خروج از باتلاق بدبختیاش سقوط و تجربه میکرد؟تموم افکارش بهم ریخته بود هر چقدرم تلاش میکرد نمیتونست این همه بدبختی و یه جا کنار هم بپذیره بهتر نبود برای یه بارم که شده فرار کنه ؟بعض اوقات تنها راه، گذشتن بود حتی اگه قلبش قادر به قبول کردنش نبود
×چیزی شده؟
وحشت زده از روی صندلی بلند شد و نگاهش و به چشمای قرمز آلفای روبروش دوخت ،بازم طبق معمول اون لعنتی از تله پورت استفاده کرده بود بدون اینکه متوجهش بشه
اخمی کرد و با لحنی که سعی در کنترل کردنش داشت گفت
+چ...چرا یهویی میای توی اتاقم؟
×وقت برای سرزنش کردن من نیست باید باهامون بیای
+منظورت چیه؟کجا...کجا میخوای ببریم؟
هوفی کشید و کلافه بازوش و توی دستش گرفت
×دنبالم بیا
ترسیده شروع کرد به تقلا کردن و فریاد زدن هرچند بی فایده بود .چون هیچ کس در این لحظه قرار نبود به دادش برسه و اون و از چنگ آلفاهاش نجات بده
+ولم کن...من باهات هیچ جا نمیام نمیشنوی؟؟؟یونگگگگگ...یکی کمکم کنه...تو دیوونه شدی؟
دندون قروچه ای کرد و با عصبانیت دستاش و دو طرف شونش گذاشت و تکونش داد
×میخوای از آلفاهات فرار کنی به کی پناه ببری؟هیچکس قرار نیست به دادت برسه حتی یونگ
همین جمله برای خالی شدن ته دلش و سست شدن پاهاش کافی بود ،انگار توی یه اقیانوس یخ زده برای نجات از سرمایی که جونش و تهدید میکرد دست و پا میزد بدون اینکه راه نجاتی داشته باشه ..‌‌.پس کی از شر عذابای جهنمی که زندگیش و به بازی گرفته بود خلاص میشد ؟

به محض رسیدن به ماشین در و باز کرد و ازش خواست سوارش بشه
×زود باش برو تو
+میخواین من و بکشین مگه نه؟
تکخندی زد و فشاری به کمرش آورد
×چرا باید جون کسی و بگیریم که دلیل زندگیمونه؟یه سورپرایز فوق العاده برات داریم
میدونست قرار نیست چیزای خوبی و تجربه کنه اما هرچقدرم مقاومت میکرد تهش ناچار بود تسلیمشون بشه پس اینبار مجبور بود خودش با نحسی که انتظارشو میکشید هم قدم بشه

نیم ساعت بعد :
_استرس داری امگای من ؟
دستش و از روی قلبش برداشت و نگاه بی تفاوتش و از آینه روبروش به چشمای سرد آلفا دوخت
+اینبار چه خوابی برام دیدین؟اگه...اگه هنوزم میخواین ازم انتقام بگیرین کافیه یه گلوله وسط پیشونیم خالی کنین
تهیونگ قهقه ای زد و بدون اینکه نگاهش و از مسیر تاریک مقابلش بگیره گفت
+نترس قرار نیست آسیبی به لونای آیندمون بزنیم
اینبار جیمین بود که سکوت مزخرف بینشون و میشکست و مزخرفات آلفای سابقش و نقض میکرد
+لونا؟قابل توجهتون هیچ علاقه ای ندارم ملکه قصری باشم که از کثافت کاریاتون پرشده شما دوتا یه شیطانین
_تنفرت فقط مارو برای داشتنت حریص تر میکنه لاو ...بهش فکر کن !شاید بخاطر بچه ی از دست رفتمون هنوزم عصبانی بهت حق میدیم اما هنوزم میتونیم یه بچه دیگه داشته باشیم
دهنش از حجم وقاحت زیادی که توی حرفاشون نمایان شده بود باز موند ،اون عوضیا چطور انقدر بیشعور شده بودن که همچین خاطره دردناکی و براش یاد آوری میکردن؟
خواست جواب جونگ کوک و بده اما با توقف ماشین جلوی سوله قدیمی نگاهش و به بیرون پنجره دوخت،دروغ بود اگه میگفت از حضور توی همچین مکانی نترسیده اما اینکه قصد و نیت اون دونفر و از آوردنش به همچین خراب شده ای نمیدونست بیشتر وحشت زدش میکرد
تهیونگ بعد مکث کوتاهی بی سیمش و بالا آورد و بعد روشن کردنش لب زد
×اطراف و پوشش بدین نزارین کسی نزدیک بشه
"چشم رئیس
نیم نگاهی به صورت رنگ پریدش انداخت و نیشخندی زد
×نترس عزیزم همه چی تحت کنترله ،پیاده شو
+می...میخواین باهام چیکار کنین؟؟
_جیمینا دیگه داری عصبانیمون میکنی
مثل اینکه اینبارم مثل همیشه چاره ای جز موافقت نداشت اما دلش می‌خواست حتی اگه این آخرین لحظات زندگیش بود پیش پسرکش سپریش میکرد نه کنار اون عوضیای خائن که هیچوقت دست از سرش برنمی‌داشتن

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now