پارت28

2.3K 446 90
                                    

خسته بود ،بخاطر تموم سالهایی که فقط اون و به بلوغ جسمی نزدیک تر میکردن اما چه فایده وقتی ذهن آرومی نداشت .اون میتونست با کودک درونش که غرق عقده هاش شده بود سر کنه، حتی میتونست با داشتن دوتا پدر از خطرناکترین سازمان مافیایی دنیا موافقت کنه اما دیگه نمی‌خواست حسرت زندگی کردن کنار والد امگاش و توی قلبش داشته باشه
بعد پانسمان کردن دست آپاش بدون حرف بوسه ای روی زخمش نشوند و به چشمای بی حسش نگاه کرد
*خودم مرحم زخمات میشم ،تا باور کنی هنوز یکی و داری که نفساش به نفسات بنده
+نفس کشیدن توی دنیایی که متعلق بهش نیستم مثل نوشیدن یه جام پر از زهره...شاید من از طعمش لذت ببرم اما آخرش قراره جونم و بگیره
*جیمین!به خودت بیا...میدونی ‌...میدونی چه حالی شدم وقتی اونجوری دیدمت؟انگار...انگار یه بار دیگه داشتم از دستت میدادم ...ترس نداشتنت داره وجودم و توی خودش حل میکنه آپا ،مگه نگفتی دلیل زندگیتم ؟چرا میخوای من و به یه بهونه بی ارزش تبدیل کنی تا از شرم خلاص شی ؟
بدون هیچ حرفی به دیوار روبروش زل زده بود تا از جواب دادن به پسرکش طفره بره ،دلش میخواست گاردنیا کوچولوش و توی بغلش بگیره و بهش بگه اون هنوزم دلیلیه که داره به زندگی ادامه میده حتی اگه وجودش توانایی مقابله با تمام مشکلاتی که سخت درگیرشه رو نداشته باشه اما نمیتونست کلمات درستی و برای صحبت کردن انتخاب کنه
ذهنش حتی خسته تر از اون چیزی بود که بخواد با تصور و فکر کردن کلافش کنه پس مثل همیشه سکوت و ترجیح داد

*پس تو اینطوری راحت تری ؟دوست داری مثل گذشته یه خاطره فراموش شده از ذهنت باشم؟
+چندبار باید بهت بگم که من نخواستم هیچوقت تنهات بزارم؟؟
با فریاد یهویی امگا و ریزش اشکای مزاحم روی گونش بهت زده خودش و جلو کشید تا پدرش و به آغوش گرمش دعوت کنه،همین که دستاش دور کمر جیمین حلقه شدن حس امنیت انکار ناپذیری توی قلبش جوونه زد تا با گرمای بغلی که نصیبش شده گریه کنه
یونگ لبخند محوی زد و با ملایمت کمر آپاش و نوازش کرد. خوشحال بود که جیمین بالاخره به احساسات متوقف شدش اجازه جاری شدن داده بود ،اینطوری میتونست خودش و آروم کنه تا زمانی که به آرامش برسه
*اشکالی نداره جیمین ،گریه کن ! قرار نیست قضاوتت کنم ...دیگه نمیزارم با ترس از گذشته زندگی کنی میشم تکیه گاه امنی که میخواستی ...میزارم شونه هام اشکات و نوازش کنن قبل اینکه روی گونه های خوشگلت بریزن . بهم اعتماد کن آپا بهت قول میدم همه چی درست میشه بزودی تو هم خوشبختی و تجربه میکنی
+ی...یونگ ؟
*جونم
+ک...کمکم میکنی...از ...از اینجا برم؟
با شنیدن این حرف دست از نوازش کردن امگای توی بغلش برداشت و به آرومی ازش فاصله گرفت تا به صورتش نگاه کنه
*این چیزیه که میخوای ؟
چشمای پف کردش و روی هم فشرد و مهر تاییدی به حرفای تروآلفاش زد .انگار هیچ بهونه ای نمیتونست اون و توی عمارتی که پر شده بود از درد و وحشت منصرف کنه
شاید این تنها راه خلاص شدن از غم و ناراحتی بود که قلب شکستش و آزرده میکرد
*بعدا راجبش حرف میزنیم فعلا استراحت کنه باشه ؟ولطفا کاری نکن که هر4تامون پشیمون بشیم
+دارم...دارم خفه میشم ...موندن توی این خونه ...فقط مرگ و جلوی چشمام میاره یونگ
*بیبی شوگر نزار اشکات دوباره بریزن چون قول نمیدم اینجارو روی سر تهیونگ و کوک خراب نکنم ...مطمئن باش دیگه نمیزارم هیچکس بهت آسیب بزنه تو حالا من و داری پسر کوچولوی احمقت و ،فقط بزار کنارت باشم و ازت مواظب کنم
حرف دیگه ای به زبون نیاورد ،درعوض گذاشت گرمای بغل آلفا وجودش و پر از محبت و دلسوزی کنه
حالا که پسرکش میخواست توی این مسیر باهاش هم قدم بشه کار براش راحت تر میشد به خصوص الان که عزم جدی برای جبران ظلمایی که در حقش شده بود داشت

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now