پارت32

2.7K 493 151
                                    

به اینکه خودش و تنها بی گناه این بازی بدونه عادت کرده بود.همین باعث شد چشماش و روی آدمای اطرافش ببنده و فقط روی خودش تمرکز کنه بدون اینکه بفهمه اونا هم پا به پای اون و حتی بیشتر عذاب میکشن ولی حاضر به بروز احساسات درونیشون نیستن درست برعکس خودش
ولی با وجود همه اینا به هیچ عنوان دلش نمیخواست یه اختلاف کوچیک باعث جدا شدن یونگ از پدراش بشه برای همین کینه گذشته رو دور انداخته بود تا با جونگ کوک راجب این ماجرا حرف بزنه
یونگ یه روز کامل از اتاقش بیرون نیومده بود و این موضوع قلب زخم خوردش و غمگین تر از همیشه میکرد پس وظیفه خودش میدونست تا به این کدورت پایان بده

نفس عمیقی کشید و بعد در زدن وارد اتاق شد . آلفای سابقش و درحالی دید که بین سیل بی شماری از پرونده های روی میزش غرق و گم شده بود طوری که متوجه حضور معشوقه عزیز تر از جونش نشد
شهامتش و جمع کرد و قدمای آرومش و به سمت میز بزرگ مقابلش برداشت ،همین که بهش رسید تک سرفه ای کرد و نگاه مجذوب کننده آلفای دورگه رو جلب خودش کرد
_جیمین؟
میتونست خوشحالی و حیرت زدگی و توی لحنش احساس کنه و این نشون میداد جونگ کوک امروز توی وضعیت خوبی به سر میبره و قرار نیست از حرفاش عصبانی بشه
هرچند نمیدونست که آلفاش حاضره برای این خلوت دونفره و دیدن صورت خجالت زده امگاش بارها و بارها جون بده
+می...میخواستم باهات حرف بزنم
لبخندی بهش زد و اشاره ای به کنارش کرد
_بیا اینجا
آب دهنش و صدا دار قورت داد و مردد گفت
+همینجا راحتم
_ولی من ناراحتم ...کامان مگه نمیخواستی باهام حرف بزنی؟
توی دلش به شیطان بودن پسر بزرگتر اعتراف کرد .مشخص نبود اینبار چه قصدی از کاراش داره ولی در نهایت چاره ای جز موافقت کردن نداشت و طبق خواستش پیش رفت
همین که پشت میز قرار گرفت سرش و پایین انداخت تا بتونه جملاتش و کنار هم بچینه و حرفاش و به زبون بیاره اما با حلقه شدن دست پر تتو آلفا دور کمرش و فرود اومدن روی پاهای عضلانیش همون تنفس ساده هم از یادش رفت
+دا...داری چیکار میکنی ؟و...ولم کن
_تا حرفات و نزنی ولت نمیکنم بیبی
+خ...خواهش میکنم
نفس حرصی کشید و لبهاش و روی لاله گوشش حرکت داد
_میدونستی اینطوری بودنت بیشتر ترغیبم میکنه تا بدستت بیارم ؟البته هر اتفاقیم که بیفته تو تا ابد برای من و تهیونگ میمونی عزیزم
اخمی کرد و صورتش و از لبهای متجاوز آلفا فاصله داد
+من اومدم اینجا تا راجب یونگ باهات حرف بزنم ...فکر نکن امیالت باعث میشه برگردم به زندگی کوفتی که باشما داشتم
حرفاش و با خشم و عصبانیت به زبون آورد و شاهد لبخند محو شده روی لبهاش شد
مثل اینکه واقعا هیچ راهی برای برگشتن به هم نداشتن اما این دلیل نمیشد دست از دوست داشتن معشوقش بکشه
_چی میخوای بگی ؟
با آزاد شدن کمرش فورا از روی پاهاش بلند شد و به میز پشت سرش تکیه داد
+یونگ ...بعد ماجرای دیروز خودش و توی اتاق حبس کرده هرچقدر سعی کردم باهاش حرف بزنم بی فایده بود ...شاید...شاید اون به زبون نیاره ولی تو و تهیونگ و بیشتر از هرکسی توی این دنیا دوست داره ...لطفا ازش دلخور نباش،اون حتی اگه 18سالشم باشه هنوزم یه بچس!تو این مدت به اندازه کافی آسیب دیده نمیخوام ترس از دست دادن شما رو توی دلش داشته باشه
_چراباید ببخشمش وقتی حتی بلد نیست به بزرگترش احترام بزاره؟اونم بعد تموم کارایی که براش کردیم
شاید حق با جونگ کوک بود چون یونگ داشت از خط قرمزایی که حق عبور کردن ازشون نداشت میگذشت و به عنوان پدر وظیفه داشت قبل از جدی تر شدن اوضاع جلوش و بگیره ولی اول خواهان بخشش از طرف آلفای روبروش بود.
بهتر از هرکسی میدونست که یونگ تا چه حد از این اتفاق پشیمون و ناراحته ولی جرعت به زبون آوردنش و نداره پس باید خودش پیش قدم میشد و این فداکاری و برای پسرکش انجام میداد
+چیکار کنم ببخشیش؟
جونگ کوک نگاهش و بالا آورد و با خونسردی لب زد
_لازم نیست تو جبرانش کنی اون باید اشتباه خودش و بپذیره جیمین
+اگه ...التماست کنم ...
_بس کن !!دیگه ادامش نده
زیر لب غرید و دستاش و به شقیقه دردناکش رسوند ، چرا معشوقش باید بخاطر حماقتای فرزندشون به خواهش و تمنا میفتاد؟اون بچه همیشه یه بهونه برای درست کردن مشکلات بزرگ پیدا میکرد مثل الان
+باشه من دیگه چیزی نمیگم ولی ...
نفس لرزونی کشید و به محض بستن چشماش بوسه ای روی پیشونی آلفاش گذاشت و صاحب نگاه حیرت زده و متعجب جونگ کوک شد که زبونش بند اومده بود
+اگه...اگه واقعا دوستم داری ببخشش...من دیگه میرم
این و گفت و بدون اتلاف وقت اتاق و ترک کرد ...
رفت و ندید که آلفاش بخاطر بوسه کوچیکی که هدیه گرفته درحال لبخند زدنه

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now