پارت 25

2.7K 558 137
                                    

برگشتنشون به خونه تغییرات زیادی و به دنبال داشت که میشد یه پیامد مثبت در نظرش گرفت ،با اینکه جیمین هنوزم علاقه ای به باز کردن چشماش نداشت تهکوک و یونگ نمیتونست جلوی هیجانات امیدوارانه ای که نسبت به آینده داشتن و بگیرن.  انگار ورق بدجوری برگشته بود چون حالا اونا بودن که برای فردایی بهتر روز شماری میکردن تا اشتباهات مضحکانه گذشته رو جبران کنن هرچند این موضوع شامل حال بخششی که خواهانش بودن نمیشد
جونگ کوک بعد مرتب کردن پتو روی بدن برهنه جیمین مردد بوسه ای روی لبهای خشک و پژمردش گذاشت و به صورت رنگ پریدش خیره شد
این نتیجه تموم قولایی بود که روزی مثل یه سوگند دروغین حفظش کرده بودن؟چی از رویاهایی که توی خواب و بیداری تصورش کرده بودن مونده بود جز زخمایی که حتی زمانم قادر به ترمیم و التیام بخشیدنش نبود ؟
یونگ بعد عوض کردن لباساش بدون معطلی روی تخت خزید و توی بغل آپای خفتش آروم گرفت ،5 روزی میشد که جیمین از بیمارستان مرخص شده بود و این بخاطر اصرار تهکوک بود .چون پدراش فکر میکردن این به نفع هر 4نفرشونه، میشد گفت که تا حدود زیادی از این بابت راضی بود چون دیگه نمی‌خواست حتی یه لحظه هم از امگای توی بغلش دور بشه و اجازه بده تاریکی ها مثل گذشته به روحش نفوذ کنن هرچند آپاش به اندازه کافی زجر کشیده بود .جیمین تموم رفتارهای تحقیر آمیز اطرافیانش و به جون خرید تا خانواده دوست داشتنیش و بخاطر بیاره غافل از اینکه رویاهاش تنها کابوسی بودن که میتونستن در واقعیت نابودش کنن

کوک با دیدن چشمای یونگ که از بغض و اشک قرمز شده بود نفس کلافه ای کشید و کنارش روی تخت نشست
_پسرکوچولوی من باز از چی ناراحته ؟

*از اینکه...خیلی دیر فهمیدمش
نوازش وار دستش و روی موهای نمناکش حرکت داد تا برای یکمم که شده آرومش کنه ،یونگ تو این مدت به اندازه کافی اذیت شده بود و این موضوع چیزی نبود که جونگ کوک بتونه به راحتی ازش بگذره اونم وقتی تنها فرزندش جلوی چشماش ذره ذره درحال نابود شدن بود

حالا میتونست معشوقه امگاش و درک کنه ،وقتی قلبش و با اطمینان بین دستاشون گذاشته بود و تصور می‌کرد قراره به خوبی از احساسات پاکش محافظت بشه ولی در آخر چیزی جز قطعه های شکسته قلبی که با بی اعتمادی و نفرت شکسته شده بود نصیبش نشد

اما چرا اون با وجود تموم این اتفاقات به محض دیدنشون لبخند میزد و وانمودمیکرد چیزی نشده؟اون از کی تظاهر به خوب بودن و یاد گرفته بود ؟!
_جیمین ...قرار نیست ازت متنفر بشه یونگ
*اما من نمیتونم توی چشماش نگاه کنم بابا ،من ...مثل اون نیستم
_  این حقیقت که تو پسرشی قرار نیست تغییر کنه !چون اون بیشتر از هرکسی توی دنیا دوست داره
*اینطور فکر میکنی ؟اگه ...اگه بفهمه بچه توی شکمش بخاطرنجات من سقط شد چی؟

به وضوح انجماد خون و توی رگهاش احساس کرد .  حقیقت لعنتی که مثل راز بین خودش و تهیونگ وجود داشت باعث میشد عذاب دردناکی و تجربه کنه ،تنها یک اشتباه کافی بود تا تنها شانسی داشتن یه زندگی جدید و برای کنار هم بودن از دست بدن

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now