پارت50

1.4K 357 89
                                    

چند ماه بعد:

÷اینا خیلی خوشگلن جیمینا
لبخندی به هیونگش زد و با ذوق تکونی به نوزاد 2ماهه توی بغلش داد.باید اعتراف میکرد پسر کوچولوی هیونگش در کنار آلفا بودن زیادی کیوت و شیرین بود درست مثل پدراش
با یاد آوری موضوعی سرش و بالا آورد و مردد پرسید
+هیونگ...میگم خیلی درد داشت؟
جین بعد کنار گذاشتن لباس هایی که جیمین به عنوان هدیه برای پسرکش آورده بود ابرویی بالا انداخت
÷منظورت زایمانه؟راستش قبل اینکه نامجون برسونتم بیمارستان آره ولی نگرانش نباش چون دو رگه ای مشکلی پیش نمیاد
آهی بابت نگرانی که اضطرابش و چندیدن برابر میکرد کشید. در نهایت لبای غنچه شدش و روی دست تاینی هانجو گذاشت و آروم بوسیدش
+فک کنم دیگه باید برگردم عمارت توله گرگام نگران میشن
جین با شنیدن این حرف در همین حین که هانجو رو توی بغلش میگرفت خنده ای سر داد و لب زد
÷توله ها؟
+آره خب من 5تا بچه دارم جیهیون،یونگ ،تهیونگ ،جونگ کوک و موچی به جز دوتای اول و مورد آخر وسطیا خیلی شیطون و بچه ترن اصلا تنها گذاشتنشون صلاح نیست
سری به معنای تفهیم تکون داد و با لبخند دونسنگش و تا دم در بدرقه کرد
÷مواظب خودت باش عشق هیونگ
بوس پروازی برای هیونگش فرستاد و بعد زدن چشمکی سوار ماشین شد تا زودتر به عمارت برگرده ،از اونجایی که نمی‌خواست جین و نگران کنه بیخیال درد خفیفی شد که باعث تیر کشیدن پایین تنش میشد ولی ،میدونست که ممکنه این وضعیت ممکنه خطرناک باشه پس از راننده خواست تند تر حرکت کنه قبل اینکه حالش بدتر بشه

جیمین:

فضای عمارت خیلی سوت و کور به نظر میرسید.به علاوه اینکه هیچ بادیگارد و محافظی توی حیاط نبود اما ...چرا برق آلاچیغ روشنه؟لعنت به این حس فضولی که بد موقعی گل کرده اما یه نگاه که ضرری نداره نه؟
با همین تصور خودم و متقاعد کردم که یه سر به باغ پشت عمارت بزنم،هرچی بیشتر سمت مقصد حرکت میکردم دلهرم بیشتر می‌شد البته نه بابت تاریک بودن محوطه!
بخاطر صدای قدمای تندی که  از پشت سر هر لحظه بهم نزدیک و نزدیکتر میشد!!!
جیمین چرا وایسادی؟فرار کن
حس کردم توی چند قدمیمه که بدون معطلی شروع به دویدن کردم و همزمان فریادم بلند شد ،خدایا خودت به دادم برس
+جونگ کوککککک تهیونگگگگگگ کمکککککگ
انقد ترسیده بودم که چشمام دو دو میزد ، آخه این چه کوفتیه افتاده دنبال من ؟
همینطور که میدوییدم نیم نگاهی به پشت سرم انداختم ،همون نگاه برای انجماد خون توی رگام کافی بود
یه دیوونه با ماسک و شنل سیاه در حالی که تبر تیزی و توی دستاش میچرخوند افتاده بود دنبالم و هیسترک میخندید
نفهمیدم چیشد که یهو سرم گیج رفت و با برخورد به یکی از درختچه های مارپیچی روی زمین افتادم
+آیی...زانوم...هوف
سایه تاریکش که روی صورتم افتاد لبهام از بغض و وحشت لرزید پس شروع کردم به گریه زاری و التماس،با وضعیتی که بدنم داشت میخواستمم نمیتونستم باهاش مقابله کنم
+کا...کاری باهام نداشته باش...آخخ
*آپا تویی؟؟؟

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now