پارت27

2.5K 504 90
                                    

یونگ طبق عادتی که تو این یه هفته پیدا کرده بود . توی بغل آپاش دراز کشیده بود و با گذاشتن بوسه های ریز و درشتی روی موهاش به آرومی نوازشش میکرد ،با اینکه دلیل سکوت ناگهانی پدرش و نمی‌دونست ولی میخواست این مورد و بزاره روی خستگی امگا کوچولوش بدون اینکه متوجه بشه توی قلب ومپایر دورگه چه آشوبی به راه افتاده اونم بعد شنیدن حقیقت ناخواسته ای که وجودش و به آتیش میکشید
*بیبی شوگر گرسنت نیست؟
با خم کردن سرش نزدیک صورتش زمزمه کرد و منتظر واکنشی از جانبش موند اما بازم طبق معمول چیزی جز چشمای یخ زده و سردش نصیبش نشد
*باهام قهری مگه نه ؟جیمین من بابت تموم کارام ازت عذر میخوام ...دست خودم نبود آپا
+...
آهی از ته قلبش کشید ،دلش برای اون امگا کوچولوی گستاخ که از هر فرصتی برای اذیت کردنش استفاده می‌کرد تنگ شده بود .جسم بی روح توی بغلش که مدت ها لبخند زیباش و از خاطر برده بود هیچ شباهتی به پرستار بازیگوش و دلسوزش نداشت ...ولی اون حق داشت که نسبت به این موضوع شکایت کنه ؟اونم وقتی جیمین جدید و با اعمال نامناسب و بدی که داشت ساخته بود ؟
*بیخیال آپا ! همه چی تقصیر خودم بود و من اونقدر بزرگ شدم که بتونم به اشتباهاتم اعتراف کنم اما باور دارم که بالاخره میتونم یه روزی  لبخندت و ببینم اونم وقتی داری از ته دل میخندی
جیمین توی تصوراتش پوزخندی به رویاهای دست نیافتنی پسرکش زد . شاید وجودش با ترس و اجبار و به زور تهدید تصاحب شده بود اما روح از دست رفتش چجوری قرار بود حضور توی بدنی و که قالب سرد و تاریکی بیش نبود و بپذیره؟!حاضر بود یه بار برای همیشه شیشه عمرش و با دستاش متلاشی کنه اما به زندگی کنار افرادی که بی رحمانه فرزندش و از بین برده بودن تن نده
شاید اون بچه یه خاطره تلخ از شبی کابوس وار به نظر می‌رسید اما برای اون پاره ای از وجودش بود که حتی فرصت نکرده بود حسش کنه !لمسش کنه و به حضورش دلگرم باشه
قبل اینکه یونگ دوباره دستاش و برای نوازش کردن گونش جلو بیاره سمتش برگشت و با لحن گرفته ای زمزمه وار گفت
+می...میخوام برم ح...حموم
پسر کوچیکتر با شنیدن این حرف لبخند بزرگی روی لبهاش نشست
*دیگه داشتم از نشنیدن صدات دق میکردم . به نظر منم فکر خوبیه از اونجایی که زخمای بدنت ترمیم شدن نیاز داری یه دوش گرم و راحت بگیری تا سرحال بشی خودمم کمکت میکنم
+نی...نیازی نیست...تو بیای
*ولی من میخوام اینکارو برات انجام بدم جیمین قول میدم شیطنت نکنم باشه ؟قبول کن آپا
هوفی کشید و چشماش و روی هم فشرد ،مثل اینکه هیچ چاره ای جز قبول کردن نداشت چون تروآلفای روبروش دست بردار نبود همونطور که انتظارش و داشت اما نباید میزاشت یونگ بیشتر از این بهش وابسته بشه اونم وقتی قرار نبود مدت زیادی کنارش بمونه
+باشه

نیم ساعت بعد:

*بازم کمرت و ماساژ بدم ؟
+نه
*پس بزار موهات و بشورم
یونگ بعد ریختن مقدار کمی از شامپو روی موهای جیمین به آرومی مشغول شستن سرش شد و هر از گاهی زیر چشمی به حرکت انگشتای جیمین روی آب نگاه میکرد
با اینکه نمیتونست افکار توی ذهنش و بخونه اما صورت بی تفاوتش به راحتی حال پریشون و روان نا آرومش و توصیف میکرد
گوشه لبهاش و به دندون گرفت ، تو این یه هفته به قدری شکسته شده بود که حتی قادر به اشک ریختن نبود
بارها بغضش و نادیده گرفت اما حالا حتی نمیتونست گریه کنه . مرگ احساسات همون چیزی بود که پدر امگاش درحال حاضر تجربش میکرد ؟چطور میتونست توی این شرایط دووم بیاره بدون اینکه شکایتی داشته باشه ؟
*آپا من...
حرفش نصفه موند وقتی صدای زنگ خوردن تلفنش و شنید
بیخیال خواست به ادامه کارش برسه که صدای آروم جیمین رشته افکارش و پاره کرد
+ب...برو
*چی؟
+خودم...خودم انجامش میدم
*ولی ...
+لطفا
برخلاف خواسته قلبیش که هیچ میلی برای ترک کردن امگای لرزون نداشت سری به معنای تایید تکون داد و به محض بیرون رفتن از توی وان بوسه ای روی گونه خیس آپاش،گذاشت
*زود برمیگردم بیبی شوگر
جیمین نگاهش و از راهی که آلفاکوچولوش رفته بود گرفت و دست مشت شدش و باز کرد
خونی که با سرعت از زخم روی دستش جاری میشد تضاد جالبی با پوست رنگ پریدش داشت .همه چی کنار هم قراره گرفته بود تا امگا به چیزی که میخواست برسه اما گرفتن زندگیش به بهونه پایان سرنوشت غم انگیزش چه سودی داشت جز نابودی؟کاش میدونست قراره تسلیم آینده ای بشه که پایان شادی و براش به دنبال داشت هرچند ذهنش خاموش شده بود از هر تفکری که میتونست اون و از تصمیمش منصرف کنه

*خیلی خب سه روز دیگه برمیگردم تا اون موقع حواست بهش باشه
^...
*خوبه

بعد قطع کردن تماس ،لعنتی به دوست وقت نشناسش فرستاد و سعی کرد حالت چهرش و حفظ کنه تا خنده هاش جلوی نگرانی های احتمالی آپاش و بگیرن اما همین که وارد فضای حموم شد چشماش از بهت و شوک درشت شد و لبخندش به طور کل از روی لبهاش محو شد
نه نه امکان نداشت جیمین دست به همچین کاری بزنه ...حتما حتما اینم یکی دیگه از شوخی های وحشتناکی بود که امگا قبلا باهاش اذیتش میکرد اما مچ خون آلود آپاش و صورت رنگ پریدش جنبه دیگه ای از حقیقت و جلوی نگاه وحشت زدش به نمایش میزاشت

×من خوب بلدم آدمایی مثل تو رو به حرف بیارم بهتره عاقل باشی و به حرفام گوش کنی
"گ...گفتم که نمیدونم کجاست
تهیونگ با بی حوصلگی سرش و به عقب فرستاد و هوفی کشید
×بیب
شنیدن همین کلمه از زبون آلفاش کافی بود تا لگد محکمی توی شکم پاره شده مرد روبروش بزنه و شاهد درد کشیدنش باشه
_بگو جائه کجاست؟
"آیی...گ...گفتم که ...آخخ...نمیدونم ...آخخ لطفا بهم رحم کنین
نگاه کوتاهی بهم انداختن ، لبخند ترسناک تهیونگ و چشمای آغشته به خون کوک مثل سایه تاریکی از مرگ به نظر می‌رسید که میتونست هر موجود زنده ای و به درک واصل کنه و حالا ومپایر زخمی که جلوی پاهاشون به زانو درومده بود هدف جدیدشون محسوب میشد و از اونجایی که بازم به یه آدم به درد نخور دیگه برخورده بودن کاری بهتر از قربانی کردنش سراغ نداشتن پس باید مثل 14نفر قبلی سرنوشت مشابهی و تقدیمش میکردن
×بزودی ارباب حرومزادت و ملاقات میکنی
تهیونگ گفت و به آرومی کنار بدن غرق در خون مرد زانو زد
×البته توی جهنم
زیر لب غرید و بدون اینکه اجازه هضم کلماتش و به ومپایر ترسیده بده چاقوی تیزش و جایی وسط پیشونیش فرود آورد














پارت 27
میدونم کمه بابتش متاسفم بخاطر ایام امتحانات تایم کافی برای نوشتن بوکا ندارم 💔
امیدوارم زودتر تموم شه یه نفس راحت بکشیم🥲
خب اینم از پارت جدید امیدوارم ازش لذت ببرین برای چنل تلگرامم به آیدیم پیام بدین
@Amirhirka
دوستون دارم مواظب خودتون باشین ❤️
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now