پارت10

2.5K 466 124
                                    

بعد رفتن یونگ به مدرسه بازم تنها و گوشه گیر شده بود اما خوشحال بود که پسر آلفا اونطوری که اعتراف میکرد ازش متنفر و نا امید نیست، همین که از اون وضعیت نجاتش داده بود بهونه خوبی برای دلگرمی امگای درونش بود که دست نخورده باقی مونده بود غافل از اینکه بدونه یونگ تموم مدت نقشه آسیب زدن بهش و توی سر داشته و به هدفش رسیده
همینطور که توی خیالاتش غرق شده بود صدای در اون و به خودش آورد و ورود یکی از خدمتکارا به اتاق باعث شد توجهش و به اون بده
"جیمین شی ارباب جئون ازم خواستن راجب مهمونی امشب بهتون اطلاع بدم
متعجب ابرویی بالا انداخت و مردد پرسید
+مهمونی ؟کدوم مهمونی ؟
مرد لباس های گرون قیمتی که تهیونگ شخصا برای جیمین سفارشش داده بود روی کمد گذاشت و بدون اینکه جوابی به سوال جیمین بده اتاق و ترک کرد ...
انگار قرار بود با اولین وظیفش به عنوان معشوقه قلابی دو مرد روبه رو بشه و این موضوع به حدی ترسناک بود که وحشت غیر قابل انکاری و به جونش بندازه
اما اون چه راهی داشت جز پذیرفتن ؟تا کی باید طعمه شدن و افتادن توی دام مشکلات پیاپی و تحمل میکرد بدون اینکه خم به ابرو بیاره ؟
هوفی کشید و افکارش و پشت سر گذاشت ،از اونجایی که دلش نمیخواست بازم با اون چشمای ترسناک و وحشیانه روبه رو بشه سمت  لباسا رفت و یکی یکی از پلاستیک بیرونشون آورد و با بی میلی شروع به پوشیدنشون کرد
فقط باید امیدوار میبود که یونگ از وضعیتش مطلع نشه چون اگه ذره ای از ماجرا بو میبرد همه چی فاجعه بار تر از الانش میشد ،پسرکوچیکتر قرار نبود واکنش مثبتی نشون بده وقتی بفهمه پرستارش تبدیل به معشوقه پدراش شده !
نگاهی به استایلش انداخت که در کنار چهره زیباش فریبنده تر به نظر میرسید.قطعا با تیپ ایده عالی که داشت قرار بود   سلیقه خیلیا بشه و از از این بابت احساس ناراحتی میکرد
اگه امشب اتفاقی براش میفتاد دیگه کسی نبود که نجاتش بده چون حضورش ،وجودش و قلب شکنندش هیچ اهمیتی برای دو مرد نداشت و امگای درونش محکوم به نابودی بود
فروپاشی که هنوز قادر به فهمیدن دلیلش نبود ...
×دقیقا برازندته
شوکه به عقب برگشت، دیدن تهیونگ که با اخم محوی به اون زل زده بود باعث میشد نفس توی سینش حبس بشه و مضطرب سرش و پایین بندازه
+ق...قربان
×بیا اینجا
+بل...بله؟
سوالی پرسید که تنها با چهره برافروخته از خشم آلفای دورگه روبرو شد ،جیمین جیمین جیمین !!!چرا طوری رفتار میکنی که انگار میتونی تهیونگ گذشته رو برگردونی؟گذشته ای که نمیتونست ذات واقعی اون و بهت نشون بده چه فایده ای داشت؟
دست از افکار پوچ و بی فایدش کشید و مقابل تهیونگ قرار گرفت ،آلفا طوری نگاهش میکرد که انگار سعی داشت تمام خونش و توی شیشه خالی کنه و شاهد نابودیش باشه
×قراره اینطوری هرزگی کنی؟هوم...ایده خوبیه امشب نگاه افراد زیادی و محو خودت میکنی و این چیزیه که ما میخوایم
بهت زده از شنیدن تک تک اون کلمات از بین لبهایی که همیشه به خوش خنده بودن می‌شناخت سرش و بالا آورد و به سختی زمزمه کرد
+ش...شما راجب من ...چی فکر کردین ؟
×نیازی به فکر کردن نیست ،آدما هرچقدرم که تظاهر کنن همیشه به حقیقت درونی خودشون برمیگردن و تو ...
دستش و زیر چونش گذاشت و نگاه غصبناکش و به چشمای اشک آلود امگا دوخت
×همون هرزه کوچولویی هستی که راجبش فکر میکردم
+چرا نمیزارین برم ؟...ق...قول میدم دیگه نزدیکتون نشم ...قسم میخورم تا وقتی نفس میکشم ...
ادامه حرفاش با سیلی محکمی که روی گونش فرود اومد قطع شد ...
کلمات بازم شکست خورده بودن چون مخاطبشون هیچ علاقه ای به شنیدن حقیقت نداشت
×بار آخرت باشه که حرف از رفتن میزنی خوناشام کوچولو چون تضمین نمیکنم دفعه دوم سری روی گردنت داشته باشی
دست لرزونش و از روی گونش برداشت و پوزخند محوی زد
+فک کردین از مردن میترسم؟؟نه...برای منی که یه بار مردم هیج ترسی وجود نداره تهیونگ شی ...میخوای من و بزنی ؟باشه جلوت و نمیگیرم اما این و بدون که ممکنه صبر منم تموم بشه اون وقته که دیگه نم...
×خفه شووووو!!!
با فریاد بلندش قدمی به عقب برداشت و دستش و روی گوشاش فشرد، اون ‌‌‌...اون واقعا چطور جرعت کرده بود در برابر خواسته های کیم وی بزرگ ساز ناسازگاری بزنه
طولی نکشید که دستاش بخاطر خونی که از گوش و بینیش سرازیر شده بود خیس شد و لباس سفید رنگش و آلوده کرد
لعنتی هرسه مرد از خاندان کیم جئون به طرز جنون  آوری قدرتمند بودن و قطعا یونگ صدای پر تحکمش و از تهیونگ به ارث برده بود اما چرا اونا سعی داشتن از نیروی درونیشون اینطور بی رحمانه برای تحت سلطه قرار دادنش استفاده کنن ؟
تهیونگ با کلافگی چشماش و مالید و اینبار با لحن کنترل شده ای گفت
×سعی کن مطیع باشی ،نمیخوام به این زودی از پا دربیای هنوز راه درازی در پیش داری
+فقط...میخوام بدونم چرا حاضر نیستین به حرفام گوش کنین ،چرا نمیخواین حقیقت و بدونین ؟
×حقیقت؟
تهیونگ قهقه ای سر داد و دستش و روی صورتش کشید
×واقعیت چیزیه که من با چشمام دیدم و اون زخمی شدن پسرم بود ،یونگ احمق من بخاطر نجات دادن پرستار احمق تر از خودش جونش و به خطر انداخت و این چیزی نیست که بتونم ازش چشم پوشی کنم
+پس من و نگه داشتین که ازم انتقام بگیرین؟
×نگهت داشتیم تا تقاص اشتباهت و پس بدی و نتیجه شکستن اعتمادمون و ببینی
لبخند بغض آلودی زد و بدون اینکه بار دیگه بهش نگاه کنه لب زد
+من تنبیهم و میپذیرم...اگه ... اگه این باعث میشه شما آروم بشین تحملش میکنم ولی...بهم یه فرصت دیگه بدین ،اینبار نا امیدتون نمیکنم
برای لحظات کوتاهی سکوت جو اتاق و در برگرفت ،انگار آلفای دورگه میخواست به پیشنهاد امگا فکر کنه و  پذیرای التماسش باشه اما نه !هنوز خیلی زود بود که بازم به شخصی مثل اون اعتماد کنه و تهیونگ کسی نبود که یه اشتباه و دوبار تکرار کنه
×برای یه ساعت دیگه آماده باش
+و...ولی
×یه کلمه دیگه حرف بزنی زبونت و از حلقومت میکشم بیرون امگا
و بازم اون سلطه مسخره که بار دیگه بدن لرزونش و به جنون ناشی از تشنج میرسوند،تلاش کردن چه فایده ای داشت وقتی مسیرش با مشکلات زیادی سد شده بود ؟
بعد رفتن تهیونگ روی زانوهاش فرود اومد و به بغض سنگینی که راه تنفسش و قطع کرده بود اجازه شکستن داد
جیمین قلبش و حس نمیکرد و شاهد نابودی ذره ذره وجودش بود درحالیکه تهیونگ پشت در از شنیدن هق هقای عاجزانش لذت میبرد

*به نظرت کار درستی کردم ؟
سوهیون نگاهش و از دخترای امگا گرفت و به حالت گرفته بهترین دوستش داد که چطور مضطرب و منزوی به نظر میرسید
"یونگ خودت گفتی میخوای کارش و یه سره کنی حالا نگران چی هستی ؟قرار بود اون یارو حسابی بهش برسه و ادبش کنه تا اینکه یهو آلفای کله خرت زد به سرش و تهش کارت به بیمارستان کشید
انگشتای باریکش و به شقیقش رسوند و ماساژش داد
*میدونم میدونم ...من لعنتی قرار نبود بهش اهمیت بدم میتونستم بزارم بهش تجاوز بشه ولی ...
"ولی‌ چی؟
*نتونستم بیخیال چشمای خیسش بشم،وقتی تو اون وضع دیدمش حس کردم قلبم داره از سینم میزنه بیرون گرگم مدام خرناس میکشید تا اون و نجات بده و باعث و بانیش و بفرسته به درک ...سوهیون من لعنتی چم شده؟نکنه جادو شدم
سوهیون پوزخندی زد و لیوان ودکاش و به لباش چسبوند
"من میدونم چرا این اتفاق افتاد
یونگ ابرویی بالا انداخت و دستاش و روی میز گذاشت
*واقعا؟دلیلش چیه؟
جرعه از محتویات توی لیوان نوشید و اون و روی میز گذاشت
"گرگت عاشقش شده ! این اتفاقیه که افتاده
این و گفت و بعد زدن چند ضربه روی کتف آلفای بهت زده اتاق و ترک کرد و اون و با افکار متشنجش تنها گذاشت







پارت جدید آماریس🌙
ادیت نشده
امیدوارم از این پارت لذت ببرین دوستون دارم مواظب خودتون باشین ❤❤
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now