پارت26

2.7K 499 110
                                    

*بهوش اومدی...بالاخره من و بخشیدی ؟
جیمین بدون اینکه نگاه خسته و خواب آلودش و از چشمای اشکی یونگ بگیره پلکی زد و با پایین انداختن سرش آهی کشید ،اتفاقات مثل یه نوار ویدئویی از جلوی چشماش عبور میکردن تا خاطرات تلخ گذشته رو بهش یادآوری کنن هرچند اون دیگه علاقه ای به حوادثی که گریبان گیرش شده بودن نداشت چون هرچقدرم تلاش میکرد نمیتونست حسی و توی وجودش احساس کنه!
مثل جسم تهی از قلبی به نظر می‌رسید که بارها شکسته ،یک قالب بی روح که توی دنیای واقعی سرگردون شده  و حتی نمیتونه برای نجات خودش از این سرنوشت نفرین شده مرگ و به آغوش بکشه. چه کاری از دستش برمیومد جز بی تفاوت بودن؟ بی اهمیت   به آینده ای که هیچ علاقه ای به رویا پردازی کردن راجبش نداشت ...
*آپا؟
برخلاف دردی که وجودش و پر کرده بود ، ماسک اکسیژن و از روی صورتش برداشت و سعی کرد از روی تخت پایین بره که یونگ فورا مانعش شد
*جیم...جیمین داری چیکار میکنی ؟؟آروم باش ...تو ...تو باید استراحت کنی
+من باید برم ...نمیخوام...نمیخوام اینجا باشم
به محض کندن سرم از روی دستش ،پسر کوچیکتر و که سعی داشت متوقفش کنه به طرفی هل داد و تلو تلوخوران سمت در راه افتاد هرچند قبل اینکه بتونه به راهش ادامه بده با درد یهویی شکمش تعادلش و از دست داد و روی زمین فرود اومد

+عاهه...لع...لعنتی
*خدای من جیمین!!!
یونگ به سرعت کنار امگای پریشونش ظاهر شد و با گرفتن کمرش اون و توی بغلش محبوس کرد تا راهی برای فرار کردن از آغوشش نداشته باشه
*بیبی شوگر آروم بگیر ...داری به خودت صدمه میزنی
جیمین اما انگار گوشی برای شنیدن نداشت ،تموم چیزی که بهش فکر میکرد فرار از عمارتی بود که آدماش جز کشتنش قصدی برای زندانی کردنش نداشتن .درست مثل جفتای بی رحمش که قلبش و با ترس و دلهره مریض کرده بودن

+من‌...من باید ازاینجا برم یونگ ...و...ولم کن
*آپا کسی نمیخواد بهت آسیب بزنه بهت قول میدم
+ن...نه نه تو متوجه نیستی ...تهیونگ و کوک ...اونا...من و میکشن
یونگ لباش و به دندون گرفت تا به بغض لعنتیش اجازه شکستن نده ،وضعیت جیمین به قدری براش ناراحت کننده بود که امکان داشت خیلی زود باعث فرو ریختن دیوار خود داریاش بشه
چطور میتونست امگای ترسیده توی بغلش و که وحشت زده به لباسش چنگ مینداخت آروم کنه؟

"قربان ارباب کیم و ارباب جئون برگشتن
*بگو زود بیان بالا عجله کن!!!
+ن...نه نه من نمیخوام اینجا باشم...میخوام...میخوام بمیرم آره ...من ...من باید بمیرم
*این منم یونگ کسی نمیخواد بهت آسیب بزنه آپا

×چه اتفاقی ...جیمین؟!!
_بالاخره بیدار شدی؟
هردو آلفا به طور حتم از این اتفاق خوشحال بودن ،چون جفت سابقشون بالاخره تونسته بود تاریکی هارو کنار بزنه و به سمت روشنایی قدم برداره البته این شادی خیلی طول نکشید وقتی بدن جیمین بین دستای یونگ به محض دیدنشون دچار تشنج شد
*آ...آپااااا
یونگ ترسیده جسم لرزون توی بغلش و محکمتر از قبل به خودش فشرد و ملتمسانه به دوآلفا نگاه کرد ،همون نگاه کوتاه کافی بود تا تهکوک تردید و کنار بزارن و به کمکشون برن

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now