پارت18

2.5K 485 155
                                    

×اینکه میبینم پسر کوچولوم سر عقل اومده خوشحالم میکنه
تهیونگ بعد گذاشتن بوسه ای روی موهای یونگ گفت و ازش فاصله گرفت،یه نگاه به حالت غمناک صورتش کافی بود تا به عمق ماجرا پی ببره و دلیل ناراحتیش و بفهمه
×بیبی شوگرت باز چه دسته گلی به آب داد هوم؟
نفس پر حرصی کشید و دست تهیونگ و از روی شونش کنار زد
*مطمئنم شوهر عزیزت تا الان گزارش کل ماجرا رو بهت داده دیگه چرا از من میپرسی
×شاید چون میخوام از زبون خودت بشنوم که اشتباه میکردی
چشمای طلایی رنگش و به آلفای دورگه دوخت و پوزخندی زد
*متاسفم که نا امیدت میکنم اما این اتفاق هیچوقت نمیفته
خواست زودتر از دست پدرش فرار کنه که با حلقه شدن دست تهیونگ دور بازوش دوباره سمتش برگشت
*ولم کن
×چرا رایحت فرق کرده ؟
آب دهنش و صدا دار قورت داد و سعی کرد به هر طریقی که شده خودش و از شر نگاهای ترسناک پدرش خلاص کنه هرچند موفق نبود
*یعنی چی ‌که فرق کرده ...آخخ دستم و شکوندی
×به من دروغ نگو توله میتونم عطروانیل و از فرمونات تشخیص بدم
*وقتی رفتم توی رات تموم مدت جیمین کنارم بود اما نگران نباش کاری به سوراخ مورد علاقه تو و جونگ کوک نداشتم
با نشستن دست سنگین تهیونگ روی گونش ،شوکه قدمی به عقب برداشت . این اولین باری بود که پدرش از شدت عصبانیت تا این حد پیش می‌رفت ...اون چطور تونسته بود بخاطر یه امگا بزنتش؟
گونه دردناکش و به آرومی لمس کرد و قبل اینکه توده بغض آلود توی گلوش منفجر بشه با سرعت از پله ها بالا رفت و توجهی به تهیونگی که مدام صداش میزد نکرد
×یونگ صبرکن!!
چرا میخواست باهاش روبه رو بشه اونم بعد از سیلی محکمی که بهش زده بود !حس میکرد قلبش درحال تیکه تیکه شدنه طوری که حاضر بود از دردش بارها و بارها بمیره
یعنی جیمینم همچین احساسی داشت وقتی بخاطر اشتباهاتش تاوان پس میداد ؟

جیمین:
به حدی دلسرد شده بودم که هیچ گرمایی اجازه نفوذ به قلبم و پیدا نمیکرد ،آره ...درسته من بازم شکست خوردم، دوباره تسلیمشون شدم تا فقط بتونم برای یه بارم که شده روشنایی روز و ببینم . دیگه چه فرقی میکرد سرنوشت برام چه آینده ای و رقم زده وقتی همین الانم میتونم تاریکی و از مسیری که پیش رومه تشخیص بدم
نفس عمیقی کشیدم و بعد باز شدن در وارد خونه شدم که جین هیونگ با چشمای پف کرده سمتم دویید و من و توی بغلش گرفت نکنه ...حال الانش بخاطر وضعیت ترحم آمیزیه که دارم ؟
÷چه بلایی سرت اومده
+نمیدونم هیونگ ...هیچ جوابی ندارم که بهت بدم من...من فقط میدونم که خیلی خستم ،خسته تر از اون چیزی که بتونم این زندگی و تحمل کنم
دستاش و قاب صورتم کرد ،طولی نکشید که اشکاش تا روی گونه هاش سرازیر شدن و اینبار من بودم که همراهیش میکردم ‌.لعنت به این بغض کوفتی که نمیزاشت یه نفس راحت بکشم ،لعنت بهت پارک جیمین که حتی لیاقت زنده موندنم نداری
نامجون هیونگ که تموم مدت یه گوشه وایساده بود بالاخره سمتمون اومد و دستش و روی شونم گذاشت
$همه چی تقصیر من بود ،نباید میزاشتم باهاشون روبه رو بشی
تکخندی بین گریه هام زدم و به چشمای غمگینش زل زدم
+هیونگ !تو فقط ...فقط میخواستی بهم کمک کنی ...مطمئنم اگه میدونستی اونجا چه جهنمیه...هیچوقت نمیزاشتی برم
نگاهش و ازم دزدید و سرش و پایین انداخت ،اما هنوز دستش روی شونم بود
+هی...هیونگ ؟
÷ما ...میدونستیم اونجا کجاست ‌.‌..اینکه بفرستیمت اونجا همش یه نقشه بود
بدون هیچ حرفی فقط بهش خیره شدم، هضم اون کلمات برای منی که به اندازه کافی توی این مدت زجر کشیده بودم به حدی سخت بود که شک داشتم به شنیدنش
لبخند دستپاچه ای زدم و با لحن آرومی پرسیدم
+من‌...منظورت چیه هیونگ؟داری ...داری راجب چی حرف میزنی ؟
نامجون هیونگ مجبورم کرد روی مبل بشینم ،خودشم همراه جین هیونگ کنارم نشستن و مضطرب به حالت پریشونم چشم دوختن انگار برای گفتن موضوعی مردد بودن اما این انتظار خیلی طولانی نشد وقتی آلفای روبروم شروع به صحبت کرد
$قول بده بعد شنیدنش ازمون متنفر نشی
+نمیفهمم...آخه چرا باید ...
$خواهش میکنم
نفس لرزونی کشیدم و چنگی به موهام زدم ،لعنتی داشتم دیوونه میشدم
+باشه ...حرفت و بزن
$ما از فرستادنت به اون خراب شده دلیل داشتیم
+چه دلیلی ؟؟؟هیونگ داری جون به لبم میکنی
با لحن کنترل نشده ای گفتم که جین حقیقت و مثل یه سیلی دردناک توی صورتم کوبید
÷ت...تهیونگ و جونگ کوک اون دونفر ،جفتاتن
همین جمله کافی بود تا مثل دیوونه ها شروع کنه به خندیدن اون دونفر سعی داشتن با همچین شوخی های بی مزه ای سربه سرش بزارن؟پس چرا حالت چهرشون انقدر جدی بود ؟طوری که شک امگای دورگه رو به یقین میرسوند !
جیمین جیمینننن خوب فکر کن !!!تا کی میخوای خودت و به خواب بزنی و از واقعیت فرار کنی ؟
نامجون نگران از واکنش جیمین خواست کمرش و نوازش کنه که دست جیمین مانعش شد و صدای بغض آلودش منصرفش کرد
+بهم بگین ...بگین که چرا تموم این مدت این همه عذاب کشیدم 
$مطمئنی حالت خوبه؟آمادگی شنیدنش و داری؟
به آرومی سمتش برگشت و صورت خیس از اشکش و نشون آلفای بزرگتر داد ،این مسئله الان چه اهمیتی داشت وقتی جیمین حاضر بود برای شنیدن حقیقت حتی از جونش بگذره
$ تو پسر وزیر ارشد پارک جوانگ بودی ،یه امگای بازیگوش که برخلاف خواسته های پدرش و محدودیتایی که داشت مثل یه روح آزاد زندگی میکرد تا اینکه یه شب توی بار با اون دونفر آشناشدی ...آلفاهایی که هدفشون از نزدیک شدن بهت یه وان نایت بود اما همون رابطه باعث شد دلبستگی شدیدی بینتون شکل بگیره .عشق ممنوعه ای که هیچ عاقبتی جز پشیمونی نداشت 
فلش بک:
دستی به ماسک روی صورتش کشید و همینطور که به دو آلفا چشم دوخته بود ودکاش و مزه کرد
+شماها نمیخواین اسمتون و بهم بگین ؟الان 5 ماهی از آشناییمون میگذره اما من فقط میتونم بانی و توله ببر صداتون کنم
تهیونگ لبخندی به امگای مو طلایی زد و بعد گرفتن دستاش بوسه ای روی اون گذاشت
×چطور ازمون همچین چیزی میخوای وقتی خودت تمایلی به صمیمیت بیشتر نداری
+اوه منظورت ماسکمه؟بهتون که گفتم تا وقتی که زمانش نرسه نمیتونم خود واقعیم و نشونتون بدم
جونگ کوک با یه حرکت پسر کوچیکتر و روی پاهاش نشوند و صورتش و توی گودی گردنش فرو برد
_بیخیال بیب تو حتی نمیزاری صدای واقعیت و بشنویم این بی انصافیه
لبخندی به بانی کوچولوی خشنش زد و نوازش وار دستش و روی موهاش کشید
+ فقط یکم تحمل کنین ،اگه واقعا دوستم دارین بهم زمان بدین
×ما دوست نداریم آماریس کوچولو ،دیوونتیم چرا با این حرفای بی سرو ته خودت و اذیت میکنی ؟باشه به جهنم هرچقدر بخوای بهت وقت میدیم تا بفهمی حسی که نسبت بهت داریم یه هوس زودگذر و بچگونه نیست لاو
_حق با اونه بیب  ما حاضریم برای اینکه تو رو برای همیشه کنارمون داشته باشیم دست به هرکاری بزنیم
×هرکاری...
پایان فلش بک:
+ا...امکان نداره...هیونگ التماست میکنم بگو که همش دروغه
نامجون دستای جیمین و محکمتر بین انگشتاش فشرد و سری به علامت منفی تکون داد
$تو میخواستی کنار آلفاهایی که عاشقشون بودی زندگی کنی ،اونقدری دوسشون داشتی که حتی ثمره عشقشون و باردار شدی...اما اونا از این موضوع خبر نداشتن چون میخواستی توی ماه آخر بارداریت این خبرو بهشون بدی و با نشون دادن خود واقعیت بهشون سورپرایزشون کنی هرچند همه چی اونطوری که میخواستی پیش نرفت
÷اون روز ...تو مثل همیشه رفتی به باری که پاتوقتون بود همه چی خوب بود تا اینکه پدرت از همه چی با خبر شد و ترتیب یه آتیش سوزی وحشتناک و داد تا تو رو که تنها پسرش بودی از بین ببره

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now