پارت7

2.3K 447 90
                                    

بر خلاف هشدار واضحی که جیمین راجب نوشیدن بیش از حد بهش داده بود ،تاجایی که میتونست نوشید و الانم وسط استیج مشغول رقصیدن با دخترا و پسرای مختلف بود
جیمین دوست داشت موقعیت و جایگاهی که داشت نادیده بگیره و با کشیدن گوش پسر کوچیکتر اون و تا خونه دنبال خودش بکشه . حیف ...حیف که بعد از عملی کردن افکارش شانسی برای زنده موندن نداشت وگرنه بهش نشون میداد یه امگای خنثی چه قدرتی داره
کلافه به یونگ و دیوونه بازیاش چشم دوخته بود که دستی روی شونش نشست و باعث شد متعجب به عقب برگرده
با دیدن مردی که نیشخند مرموزانه ای روی صورتش داشت اخمی کرد و فورا خودش و عقب کشید
+مت...متاسفم فک کنم اشتباه گرفتین
^تو ...(سکسکه)چطور جرعت میکنی (سکسکه)من و پس بزنی؟
بوی گند الکل به خوبی خبر از مستی بیش از حد مرد روبروش که مشخص بود یه خوناشامه میداد ،اما این موضوع باعث نشد جیمین بترسه و عقب نشینی کنه
+بهت گفتم اشتباه گرفتی گمشو !
خواست برگرده و هرچی زودتر از مزاحمی که قصدش و نمیدونست فاصله بگیره که یقش توی دستای قدرتمندش اسیر شد و به شدت سمتش کشیده شد
^میخوای بمیری ؟(سکسکه)میدونی من کیم ؟
نگاهش و دور تا دور سالن چرخوند ،امیدوارانه دنبال راه نجاتی از این وضعیت میگشت اما انگار هیچکس علاقه ای به کمک کردن بهش نداشت. ناچار تو چشمای به خون نشسته مرد زل زد و با لحن آرومی گفت
+لطفا ...ولم کنین
^اگه نکنم ؟
دستاش و روی دستای مرد گذاشت تا اونارو از خودش جدا کنه که  همون لحظه سوزشی و کنار گردنش حس کرد
مات و مبهوت به سرنگی که توی رگهاش خالی میشد چشم دوخته بود . عجیب بود اگه میگفت زبونش از این اتفاق بند اومده؟
^حالا آروم بگیر و بزار کارم و بکنم
آب دهنش و به سختی قورت داد . ضربان قلبش به طرز وحشتناکی بالا رفته بود و تمام وجودش از گرمایی که علتش و نمیدونست در حال سوختن بود
حتی نفهمید چطور سر از اتاق انتهای راهرو در آورده اما با کوبیده شدن بدنش روی تخت افکار مبهمش و کنار گذاشت و به سختی خودش و عقب کشید تا از مرد متجاوز روبروش فاصله بگیره
^به نظر شیرین میای خفاش کوچولو ،ومپایرایی مثل تو همون چیزی هستن که میخوام
+دا...داری چیکار میکنی ؟!
به سختی لب زد و چند بار پلک زد تا از شر سیاهی که چشماش و تحت تاثیر قرار میداد خلاص بشه . هرچند اون تاریکی با گذشت زمان بیشتر و بیشتر روح خستش و در برمیگرفت
با حس سنگینی جسمی روی خودش صورتش و به طرفی کج کرد و گوشه لباش و به دندون گرفت . شاید مسخره به نظر میرسید اما ته قلبش آرزو میکرد کاش پسر کوچیکتر متوجه نبودنش بشه و از این وضعیت شرم آور نجاتش بده ،حتی تصور لمس شدن بدنش توسط دستایی که عاشقشون نبود اون و به مرز دیوونگی و کلافگی میکشوند اما با این حال چه کاری از دستش ساخته بود؟
مرد قهقه ای به پسر زیرش زد و با پایین بردن صورتش بوسه خیسی روی گردنش کاشت ،حالا امگا از فریاد زدن و التماس کردن برای فرار از چیزی که انتظارش و میکشید مردد نبود
هرچند صدای دردمندش با قرار گرفتن دست خوناشام روی لبهاش به ناله های خفه ای تبدیل شد
^(خنده)فکر کردی کسی میتونه تو رو از دست من نجات بده ؟بزار بهت یادآوری کنم که قراره تا صبح زیرم ناله کنی کوچولو بدون اینکه بخوام ولت کنم
اینبار دستش و نوازش وار روی شکم تخت و سفید جیمین کشید و اون و به سمت شلوارش سوق داد اما قبل اینکه موفق به پیش روی بیشتر بشه صدای کوبیده شدن در بهم توجه هردوتاشون و به عقب جلب کرد و اونجا بود که جیمین تونست نفس راحتی از ته قلبش بکشه
*گوه میخوری ولش نکنی دیوث لاشی ،خونت پای خودته
طولی نکشید که میز گرد چوبی روی سر مرد فرود اومد و صدای جیغ و فریاد جمعیتی که بیرون اتاق نظاره گر ماجرا بودن بلند شد
جیمین وحشت زده به صحنه مقابلش چشم دوخته بود. تا به حال یونگ و تا این حد عصبانی و جدی ندیده بود
باید باور میکرد شخصی که به وحشیانه ترین حالت ممکن درحال کتک زدن مرد غول پیکره مزاحمه همون پسر بچه تخس و لجبازه؟
نفس حرصی کشید و مشت محکمش و توی صورت خون آلود مرد کوبید و بین ضربه هاش فریاد زد
*کی بهت (ضربه)اجازه داده بهش دست بزنی(ضربه)خودم میکشمت (ضربه)عوضی حرومزاده!!!
غافل از اتفاقی که در حال رخ دادنه تمام توانش و برای کتک زدن شخص متجاوز به کار گرفته بود ،نمیدونست اون لحظه از چی تا این حد عصبانی شده طوری که به اوج خشم و نفرت خودش رسیده اما باور داشت اگه مرد روبروش و سلاخی نکنه آروم نمیگیره ،اون چطور جرعت کرده بود به پرستار کوچولوش دست بزنه؟
دست مشت شدش بار دیگه بالا رفت تا روی گونه شکسته قربانیش فرود بیاد اما قبل اینکه موفق به ادامه دادن بشه  درد عجیبی و توی شکمش حس کرد ...
دردی که باعث شد نگاه بهت زدش و به سمت پایین منحرف کنه
+یو...یونگگگگگ؟؟؟؟
جیمین وحشت زده با دیدن چاقو ای که با فشار دست مرد توی شکم پسر کوچیکتر وارد شده بود  بطری شامپاین و از روی میز کنار تخت  برداشت و اون و روی سرش فرود آورد و شاهد سقوط بدنش روی زمین شد
یونگ اخم محوی کرد ، بدون اینکه دستش و از روی شکمش برداره سمت امگا برگشت و ترسیده زمزمه کرد
*جیم...جیمین
+لعنتی لعنتییییی!!!
درحالی‌که صداش از ترس و بغض دورگه شده بود داد زد  و بدن خونی آلفای کوچیکتر و  توی بغلش گرفت
+هیشش آروم باش ...نفس عمیق بکش ال‌...الان میبرمت بیرون...یونگ ‌...خواهش میکنم طاقت بیار ...
یونگ با سرفه مقداری خون بالا آورد که این برای جیمینی که حس عذاب وجدان داشت دیوونش میکرد خود مرگ بود
نباید به هیچ عنوان اجازه میداد پسر کوچیکتر پاش و از خونه بیرون بزاره تا بخواد قربانی همچین عذاب دردناکی بشه
اون چطور مراقبی بود که حتی نتونست جلوی یه پسر 18ساله رو برای رفتن به مهمونی شبانه بگیره و جدا از اون خودشم همراهیش کنه ؟
صداهای اطراف براش گنگ و نا واضح بود. تمام تمرکزش روی چشمای نیمه باز یونگ بود که توی بی دفاع ترین حالت ممکن به اون زل زده بود و دستش و بین انگشتای خونیش میفشرد
طبیعی بود آرزوی مرگ کنه؟ممکن بود قلبش از شدت ترس  از سینش بیرون بزنه ؟
توی تصورات گیج و مبهمش گم شده بود که صدای آشنا و جدی و درست از پشت سرش شنید ،لحنی که بی شباهت به کابوس های شبانش نبود و خشمی که میتونست به وضوح توی تک تک کلمات احساس و درک کنه
جونگ کوک دندوناش و روی هم سایید و با قدمای متحکمی بهش نزدیک شد
جیمین تازه تونست افراد زیادی و ببینه که با علامت jkvروی بازوشون ، همه جارو محاصره کرده بودن و اجازه خارج شدن از اون مکان جهنمی و به هیچکس نمیدادن هرچند هیچکس حتی جرعت پلک زدن توی اون شرایط و نداشت
×اینجا چه خبره ؟
عالی شد ...حالا باید نگاه خشمگین و چشمای به خون نشسته تهیونگ و هم هضم میکرد، چرا هردوتاشون انقدر ترسناک شده بودن؟
جونگ کوک کنار جسم بی حال پسرکش زانو زد و بی توجه به جیمین  اون و روی دستاش بلند کرد . توی تموم این 18سال حواسش بود که حتی یه خراش کوچیک روی پاره وجودش نیفته اما حالا چی میدید؟جسم نیمه جون توی بغلش پسرک عزیز تر از جونش بود که بدنش با خون نقاشی شده بود؟
_یونگ...بابا اینجاست نگران چیزی نباش
*ک...کوک (سرفه)د...درد میکنه
_کمکت میکنم درد و فراموش کنی عزیزم
زیر لب گفت و با نگاه نافذانه ای که به چشمای اشکی پسرکش انداخت بدن یونگ بی حال توی بغلش ولو شد و از هوش رفت

حالا نوبت جیمین بود که عذاب واقعی و با نگاهش تجربه کنه
_ما بهت اعتماد کردیم
+ق...قربان م...من
×عوضی هرزه
تهیونگ از بین لبای چفت شدش غرید و سیلی محکمی توی صورتش کوبید،شدت ضربه به قدری زیاد بود که باعث بشه بدنش زمین و لمس کنه
سوت کر کننده ای توی سرش می‌پیچید ،میتونست متوجه نگاهای زیادی بشه که اون و هدف گرفته بودن اما این توی اون  لحظه از زمان هیچ اهمیتی نداشت
دستش و روی لب خونیش کشید و مردد به اون دو نگاه کرد
دیگه مثل قبل صمیمیتی و توی اون چشما نمیدید تمام چیزی که با تک تک سلولاش حس میکرد نفرت بود
انگار دو مرد روبروش تبدیل شده بودن به همون هیولاهایی که قبلا راجبشون شنیده بود و این ترسناکترین اتفاقی بود که میتونست سرنوشت شومی و براش رقم بزنه
تهیونگ سمت پسرکش رفت و دستش و روی صورت عرق کردش کشید ،بعدم با احتیاط بوسه ای روی گونش گذاشت و اینبار توجهش و به همسرش داد
×باید زودتر بریم
جونگ کوک با تکون دادن سر تایید کرد و با لحن بم و خشداری گفت
_اگه کسی راجب امشب کوچیکترین حرفی بزنه کل خاندانش و از لب تیغ میگذرونم و تو ...
اینبار به جیمین نگاه کرد و به آرومی زمزمه کرد
_نمیزارم از این ماجرا قسر در بری












پارت 7
به نظرتون چه بلایی سر جیمین و یونگ میاد؟
خب اینم از پارت جدید من هی میگم آپ نمیکنم ولی باز دلم طاقت نمیاره آپ میکنم 🤐دیگه از دوست داشتن زیاده چه میشه کرد ...
امیدوارم از این پارت لذت ببرین و دوسش داشته باشین ❤❤
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now