پارت38

2.2K 438 314
                                    

+خدای من این بچه کجاست؟؟؟چرا اون دوتا عوضی جوابم و نمیدن؟!اینطوری نمیشه باید خودم برم اونجا
قبل اینکه پاش و از در بیرون بزاره جین سد راهش شد و بهش اجازه رفتن نداد
÷نمیزارم بری اگه اینم یه نقشه دیگه باشه چی؟
کلافه چنگی به موهای خودش زد و گفت
+اگه نرم اونا جیهیون و میکشن هیونگ میفهمی این یعنی چی؟!اگه اتفاقی براش بیفته من...من هیچوقت نمیتونم خودم و ببخشم
÷ولی آخه...
نامجون با ارتباط چشمی از همسرش خواست کنار وایسه که اونم مردد طبق خواسته آلفاش رفتار کرد و عقب کشید .واقعا لازم بود دونسنگش بازم خودش و توی دام مشکل بزرگتری بندازه وقتی افراد نامجون داشتن دنبال جیهیون میگشتن؟
+هر اتفاقی افتاد نیاین اونجا باشه؟
$متاسفم اما من نمیتونم همچین قولی بهت بدم
سری به معنای تاسف تکون داد و بدون حرف اضافه ای از خونه بیرون زد با شناختی که از دو آلفا داشت میدونست که قرار نیست به این راحتیا دست از سر پسرکوچیکتر بردارن پس باید زودتر دست به کار میشد قبل از اینکه خیلی دیر بشه و تهکوک مرتکب گناه نابخشودنی بشن...

عمارت آلبا:

چرخی دور بدن زخمی پسرک زد و با پوزخندی که از نظر جیهیون رو مخ ترین حالت از مرد روبروش بود جلوی چشمای سیاه رنگش قرار گرفت
×از این کوچولوها خوشت میاد؟
تهیونگ گفت و به زالو هایی که روی بدن زخمیش میخزیدن و از خونش تغذیه میکردن اشاره کرد هرچند فقط باعث خنده های ومپایر کوچولوی گستاخ شد

&شما ها هیچ فرقی با این جونورای چندش ندارین جفتتون مثل...مثل همین زالو دارین از جیمین...
با مشت محکمی که از جانب جونگ کوک نصیبش شد خون زیادی بالا آورد و متعجب بهش چشم دوخت ،لعنتی چه فکری با خودش کرده بود که همچین ضربه ای بهش میزد؟
&د...دیوونه ر...روانی
اینبار تهیونگ بود که باسیلی از صورت زخمیش پذیرایی میکرد و شاهد ناله های دردناکش بود . واقعا اینجا انتهای مسیر کوتاه زندگیش بود؟!یعنی دیگه نمیتونست جیمین عزیزش و ببینه ؟

_نمی‌خواستیم بکشیمت ولی تو از حدت فراتر رفتی فسقلی پس چاره ای نیست
با دیدن خنجر نقره ای که بین انگشتای آلفای دورگه تاب می‌خورد آب دهنش و صدا دار قورت داد . با اینکه حاضر به پذیرفتن این ماجرا نبود اما باید اعتراف میکرد به ترسی که مثل خوره به جونش افتاده بود
_اما یه فرصت دوباره بهت میدیم از اونجایی که قلب مهربونی داریم پس بهتره عین یه سگ ترسو قدردانش باشی
&چ...چی ازم میخواین ؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و گفت
×خب خیلی سادس تو همین امروز گورت و گم میکنی و برای همیشه جیمین و فراموش میکنی اون وقت ماهم از جون بی ارزشت می‌گذریم
&امکان نداره !حتی ...حتی اگه زنده زنده سلاخیم کنین بیخیالش نمیشممممم
فریاد بلندی کشید و نفس نفس زنان به هاله تاریکی که اون دونفر و احاطه کرده بود چشم دوخت. انگار با این حرف برای همیشه کوپن شانسش و دور انداخته بود هرچند براش اهمیتی نداشت
درسته اون از مرگ کوچیکترین ترسی نداشت اما مردن به دست اون نفر ؟فاک این حتی جزو آخرین انتخاباشم نبود
قدمی به سمتش برداشت و مقابلش زانو زد ،همین که نوک تیز چاقو رو روی قلبش گذاشت که همون لحظه متوجه سوختن کف دستاش شد
با احتیاط عقب کشید و نیم نگاهی به همسرش انداخت که تهیونگ در جواب گفت
×این یه مکانیزم دفاعی برای اونه...اینطوری حتی نمیتونی یه خراش روی بدنش بندازی چه برسه به اینکه بخوای قلبش و سوراخ کنی
_پس باید ...
سمتش خم شد و کنار گوشش لب زد
×باید حسابی نا امیدش کنیم اون وقت خودش برای مرگش پیش قدم میشه
با این حرف لبخند عمیقی روی لبهاش نشست که از نظر پسر کوچیکتر اصلا نشونه خوبی نبود ،مگه چیکار کرده بود که میخواستن اینطوری از شرش خلاص بشن؟درسته اون برای حفاظت از جون جیمینش دست به تهدیدای حادثه سازی زده بود اما هیچوقت قصد کشتنشون و نداشت اما انگار دو آلفا زیادی این موضوع و جدی گرفته بودن

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now