پارت21

2.4K 515 179
                                    

ساعت ها نشستن زیر بارون برای اون هیچ اهمیتی نداشت.درد جسمی که با گذر زمان بدتر میشد و همینطور قلب پر آشوبش باعث نمیشد از جایی که ایستاده بود تکون بخوره ،اون باید بازم شانسش و امتحان میکرد! پس زده شدن توسط جفتاش که روزی تموم زندگیشون بود میتونست سخت ترین انتقامی باشه که سرنوشت ازش گرفته اما با از دست دادن یونگ فهمید هنوزم باید با درد از دست دادن و فراموش شدن بجنگه و مقابله کنه بدون اینکه خم به ابرو بیاره . توی وضعیت نا عادلانه ای که ناخواسته گرفتارش شده بود
بعد گذشت 4ساعت و باز شدن مجدد در ،نگاه مشتاقانش روی یونگ قفل شد که طبق عادت همیشگیش سعی داشت مخفیانه جایی بره
به سختی تکیش و از دیوار گرفت و تلوتلو خوران پشت سرش قدم برداشت ،میدونست اگه پسرکش متوجه حضورش بشه قرار نیست واکنش خوبی نشون بده اما احساسات پدرانش اجازه نمیداد امگای درونش بازم  آلفا کوچولوش و تنها بزاره
نفهمید چه مسافتی و با درد طاقت فرسایی که داشت طی کرده اما با برگشتن یونگ سمتش و دیدن نگاه خشمگینش متوجه شد که دیگه راه فراری وجود نداره چون اون چشما اجازه انکار کردن موقعیتی که توش قرار گرفته بود و بهش نمیدادن
*حرف حالیت نمیشه مگه نه؟
+می...میدونم دیگه ...نمیخوای من و ببینی اما لطفا بزار برات توضیح بدم
تکخندی زد و با برداشتن قدم های کوتاهی فاصله بینشون و به صفر رسوند
*پس میخوای  به حرفات گوش بدم اینطور نیست؟
خوشحال از کوتاه اومدن یونگ لبخند محوی روی لبهاش نشست . اما دلخوشی کوچیکش خیلی طول نکشید وقتی یونگ لگدی به پای زخمیش زد و باعث شد بدنش بار دیگه آسفالت زمخت زمین و لمس کنه
+آخخ...چی...چیکار میکنی
*دارم بهت نشون میدم سزای خیانت چیه ،تو باخودت چی فکری کردی جیمین؟فکر کردی میبخشمت؟؟اونم بعد 18سال که معلوم نیست کدوم قبرستونی بودی؟نسبتی که باهام داری هیچ اهمیتی برام نداره فقط این و بدون که دیگه نمیخوام قیافه نحست و ببینم این آخرین هشدار منه !بهتره جدیش بگیری
با رضایت از وضعیت اسفناکی که برای امگا پیش آورده بود  پوزخندی زد و ازش فاصله گرفت
صدای گریه هاش با هر قدمی که بر میداشت بلند و بلند تر میشد ،نه ...یونگ قرار نبود اهمیتی به این موضوع بده اون امگای سنگدل حتی لیاقت این و نداشت که وقتش و برای فکر کردن بهش هدر بده اما چرا قلبش با هر تپش درد و به وجودش هدیه میداد ؟
دستی به چشمای خیسش کشید و سرعت بیشتری به پاهاش بخشید اما درست قبل از رسیدن به جاده اصلی ون سیاه رنگی سد راهش شد و افراد زیادی ازش پیاده شدن
اشخاص نقاب داری که هیچ ذهنیتی از حضورشون اونم توی همچین شرایط وخیمی نداشت
*شم...شماها کی هستین ؟؟
"بزودی میفهمی کوچولو
به آرومی عقب گرد کرد تا فورا اون مکان پر دردسر و ترک کنه اما قبل از اینکه موفق به فرار کردن بشه تیزی جسمی و روی گردنش حس کرد و بعد از اون به اجبار سوار ماشینی شد که نمیدونست از طرف کدوم یکی از رقبای پدراشه ،چقدر مسخره و حقارت وار که به عنوان فرزند دو پادشاه مافیا حتی نتونست خودش و از یه آدم ربایی ساده نجات بده
هرچند  این اتفاق غیر منتظره دلیلی نبود که باید بخاطرش نگران میشد چون کابوس وحشتناکی انتظارش و میکشید که میتونست تا مدت ها وجودش و از پشیمونی و حسرت پر کنه
جیمین وحشت زده از اتفاقی که جلوی چشمای اشک آلودش رخ داد، نفس لرزونی کشید و سعی کرد با فریاد کشیدن شخصی و برای درخواست کمک پیدا کنه هرچند هیچکس قرار نبود به دادش برسه ،مثل همیشه اون تنها بود ...مثل لنگری که انتهای اقیانوس تاریک گیر افتاده
+خد...خدای من حالا ...حالا چیکار کنم؟
دستپاچه گوشی شکستش و روشن کرد . به محض پیدا کردن شماره جونگ کوک بدون معطلی باهاش تماس گرفت و منتظر موند ،با اینکه نمیخواست تا مدت ها باهاشون روبه روشه اما اینبار پای جون تنها پسرشون درمیون بود و جیمین کسی نبود که بخواد سر همچین مسئله ای ریسک کنه
+خواهش میکنم ...لطفا جواب بده ...
چشماش و روی هم فشرد ،سعی کرد با گازگرفتن لب پاره شدش خودش برای یکمم که شده آروم کنه اما این اتفاق نیفتاد وقتی صدای بوق ممتد توی گوشش پیچید
+نه نههه التماستون میکنم...هق ...همین یه بار
برای بار دوم امتحان کرد و برخلاف دفعه قبلی اینبار با تهیونگ تماس گرفت
+ته...جواب بده !
و باز هم همون صدای آزار دهنده که بهش ثابت میکرد جفت بی رحمش تمایلی به جواب دادن نداره
+انقدر ...هق...انقدر... ازم متنفرین ؟؟؟
با خشونت اشکاش و پس زد، نباید بیشتر از این وقت و تلف میکرد.حالا که آلفاهاش نمیخواستن توی این مسیر پر خطر باهاش همراه بشن این وظیفه خودش بود که مثل همیشه به دل تاریکی نفوذ کنه و برای بار دوم پاره ای از وجودش و نجات بده
+تنهات...تنهات نمیزارم عزیزم ...آپ...آپا نجاتت میده
به لطف ردیاب کوچیکی که قبلا روی کوله پشتی یونگ نصب کرده بود با دقت مشغول گشتن برنامه مخصوص توی گوشیش شد تا با استفاده از اون مکان دقیق پسر کوچیکتر و پیدا کنه
+زود باش...بهم بگو کجا دارن میبرنش
همینطور که با استرس به صفحه موبایلش زل زده بود بالاخره نشانک سبز رنگی توجهش و جلب کرد و باعث شد با خوشحالی از روی زمین بلند شه
+یکم تحمل کن ...دارم میام
زمزمه وار گفت و مدتی بعد با گرفتن یه ماشین به سرعت سمت مقصد نامعلومی که آلفا کوچولوش و برده بودن حرکت کرد

1ساعت بعد:
"تزریق انجام شده ؟
'بله قربان اون دیگه نمیتونه از سلطه تروآلفاییش استفاده کنه
نیشخندی روی لبهاش نشست ،این موقعیت ارزشمندی بود که به راحتی نمیشد بدستش آورد اما اون موفق شده بود
حالا که فرزند دونفر از قدرتمند ترین رقباش جلوی چشماش قرار داشت و اسیر دستاش بود VوJKدیگه راهی جز تن دادن به خواسته های اون نداشتن چون در غیر این صورت دیگه نمیتونستن پسرک عزیز تر از جونشون و ببینن
"هی پسر جون مردی ؟
یونگ با بی‌حالی سرش و بالا آورد و در جواب پوزخند مرموزانه کیونگ جائه نیشخندی تحویلش داد
*ف...فکر کردی ...اینطوری میتونی انتقام بگیری ؟
کورخوندی...چون ...بعد این...ماجرا باید از ترس ...کونتم که شده از این دنیا فرار کنی (خنده )
جائه با شنیدن این حرف حالت جدی به خودش گرفت و سیلی محکمی روی گونه یونگ کوبید که سرش به طرفی خم شد اما هنوزم لبخندی به لب داشت که مرد خوناشام و به جنون میرسوند
دستی به لباساش کشید و با خونسردی قدمی به عقب برداشت
"خب تو از تخم حرومزاده اون دونفری نمیشد جز این انتظاری ازت داشت
یونگ بدون توجه به سیم خارداری که دور بدن برهنش بسته شده بود خودش و جلو کشید و شمرده شمرده غرید
*جرعت نکن راجب خانوادم زر بزنی
"(پوزخند)مثل اینکه فراموش کردی تو چه شرایطی هستی
طولی نکشید که با یه اشاره دست از طرف جائه جریان برق با سرعت وارد بدن پسر کوچیکتر شد و فریاد های دردناکش و به گوش تموم افراد حاضر توی سالن رسوند
"قطعش کنین
یونگ با خشونت به چشمای بی تفاوت مرد مقابلش نگاه کرد ،اون ومپایر عوضی از عواقب اعمال روان پریشانش خبر نداشت ؟نمیدونست بعد از آسیب زدن بهش ،تهیونگ و کوک قراره چطور از زندگی ساقطش کنن؟
"چیشده؟تا همین چند دقیقه پیش که خوب زبون داشتی بچه
*خودم میکشمت ...نمیزارم قسر دربری
جائه نوچ نوچی کرد و بعد بیرون آوردن اسلحه از جیب کتش اون و سمت یونگ گرفت
"نگران نباش توله قرار نیست وقتی برای خیال پردازی کردن داشته باشی چون قراره مغزت و متلاشی کنم
همین که انگشتش و روی ماشه گذاشت صدای ضعیفی متوقفش کرد و باعث شد همه نگاها به عقب برگرده
جایی که امگای دو رگه با قدرت و شهامت جلوی نگاهای بهت زدشون خودنمایی میکرد
سرفه ای بخاطر گلوی زخمیش کرد و چشمای به خون نشستش و به مردی که پسرکش و گروگان گرفته بود دوخت
+من...معشوق...معشوقه‌ی کیم جئونم ...به ...به جای آسیب زدن به اون...بچه ...هرکاری میخواین با من بکنین
یونگ سرش و به دو طرف تکون داد، نه قرار نبود  همچین اتفاقی بیفته چرا جیمین اینجا بود ؟میخواست با فدا کردن خودش کسی و نجات بده که جز عذاب دادنش کاری نکرده بود؟امکان نداشت ...یونگ کل اون دو روز نحس و التماس پدراش نکرده بود که همه چی به قیمت جون امگای روبروش تموم بشه
جائه اسلحش و پایین آورد و با لبخند کثیفی سر تا پای امگا رو از نظر گذروند
"حالا که مشتاقی جای اون تقاص پس بدی جلوت و نمی گیرم
کاملا سمتش برگشت و با قدم های آرومی خودش و به جیمین رسوند و خیره به چشمای لرزونش لب زد
"فیلم به فاک رفتنت قراره حسابی سوژه روُسا بشه به ویژه اینکه
پوزخندی زد و کنار گوش امگا زمزمه کرد
"قراره معشوقه هات و حسابی سورپرایز کنه ...







پارت 21
اینم از جایزتون ببینین چقدر بهتون اهمیت میدم دلم نیومد بدون پارت بمونین 😁
خب امیدوارم ازش لذت ببرین و دوستش داشته باشین ❤
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now