پارت12

2.5K 434 116
                                    

شاید ایده مسخره ای باشه اما ،میخوام هر طور شده از دلش در بیارم . میدونم اون شب تصمیم احمقانه ای گرفتم و دست به کار بچگونه ای زدم اما دست خودم نبود !دلم نمیخواست و نمیخواد که پدرام و باهیچکس شریک شم مخصوصا اون پرستار کوچولوی گستاخ که همیشه یه لبخند خوشگل روی لباش...صبر کن ببینم !!!من دارم چه غلطی میکنم ؟داشتم راجب چی خیال پردازی میکردم ؟هوففف یونگ تو دیوونه شدی فقط همین یه بار به حرف قلب لعنتیت گوش کن و ازش عذرخواهی کن مطمئنن اون درکت میکنه ،آره همینه
بعد کلی سرو کله زدن با افکارش یه دسته گل رز خرید و سوار ماشینش شد . از اونجایی که چیزی به نصف شب نمونده بود امگا حتما توی خواب عمیقی به سر میبرد و متوجه یونگی که سعی داشت گلها رو یواشکی توی اتاق خوابش بزاره نمیشد هرچند قرار بود پسر کوچیکتر با حقیقتی روبه رو بشه که اون و مجبور به انجام کارهای دردسر ساز بیشتری در آینده  میکرد...
بعد رسیدن به خونه و پارک کردن ماشین ،دسته گل و توی بغلش گرفت و عطر شیرینش و بو کشید . ناخودآگاه لبخند محوی روی لبهاش شکل گرفت که دلیلش چیزی جز تصور چهره خوشحال جیمین موقع گرفتن گلا نبود
از اونجایی که مرد دورگه به دلایل زیادی برای شاد بودن نیاز نداشت حتی این کارهای کوچیکم میتونست تا مدت ها لبخند روی لبهاش بیاره و این همون چیزی بود که یونگ میخواست
آره ...اون میخواست پرستار کوچولوش و خوشحال ببینه، طاقت ناراحتی و حال بدش و نداشت به علاوه از خودش خجالت میکشید که توی روزهای اول ملاقاتشون از هیچ راهی برای اذیت کردن جیمین دریغ نکرده اما همه چی قرار بود عوض بشه چون یونگ سعی داشت تغییر کنه و این به لطف امگای خنثی درون پرستارش بود که گرگش و به چالش میکشید
توی سالن تاریک و ساکت قدم برداشت و از پله ها بالا رفت، وقتی به اتاق جیمین رسید به آرومی در و باز کرد و واردش شد و به سرعت اخمی کرد
لامپ کوچیکی که نور اون مستقیما به تخت میرسید باعث میشد یونگ هیچکسی و اونجا نبینه و یه تای ابروش و بالا بندازه
*مدتی میشه که نیومده به اتاقش عجیبه ...یعنی کجاست؟
توی همین فکرا بود که با صدای بلندی ،شوکه خودش و به بیرون اتاق رسوند وبعد خم شدن از  نرده ها سرش و بلند کرد
این صدا از اتاق پدراش بود؟چرا ...چرا قلبش از احساس ناخوشایندی پر شده بود که به هیچ عنوان دوسش نداشت ؟
تا به خودش اومد متوجه شد که پاهاش اون و سمت هدفی که دنبالش بود میکشن بدون اینکه مخالفی از این بابت داشته باشه
کاش ...کاش تصوراتی که توی ذهنش به وجود اومده بود حقیقت نداشت چون یونگ طاقت دیدنش و نداشت !
قرار نبود پرستار کوچولوش به اعتمادش خیانت کنه مگه نه ؟
هرچند اشتباه میکرد ...دنیا بی رحم تر از اون چیزی بود که گرگ نابالغ و قلب زود باورش بتونه تصورش و بکنه هرچند یونگ هنوزم نمیخواست قبول کنه شخصی که درحال معاشقه با پدراشه جیمینه...
دستش و روی قلبش گذاشت و چنگی به قفسه سینش زد ،صدای ناله هاشون عذابش میداد ،به حدی که میتونست گوشاش و کر کنه و چشماش و برای ندیدن دوباره اون صحنه کور...
عمیقا برای پسر بزرگتر احساس تاسف میکرد چون از این لحظه ،تبدیل به نفرت انگیز ترین شخص زندگیش شده بود و یونگ با اشخاصی که حتی لایق تنفرش نبودن کاری جز نابود کردنشون انجام نمیداد
*روزگارت و سیاه میکنم جیمین شی ،بشین و تماشا کن
این و گفت و بعد سابیدن دندوناش روی هم اونجا رو ترک کرد..
فلش بک :
روی صندلی عقب نشسته بود و دستپاچه به تهکوک نگاه میکرد، کم مونده بود رایحش هیت دیر هنگامش و لو بده و این اصلا خوب نبود، نمیخواست بازم یه سوتفاهم دیگه منجر به نابودی زندگیش بشه اما مگه دست خودش بود؟گرگ امگاش به جنون رسیده بود و به شدت رایحه آرامش بخش دو آلفارو طلب میکرد چطور میتونست خواستش و رد کنه ؟؟
+لطفا...هوفف...الان نه
_داری با کی حرف میزنی ؟
نفس لرزونی کشید و مشغول باز کردن دکمه های لباس حریرش شد .هرچی بیشتر میل شدید خواستن و سرکوب میکرد موجود درونش خشمگین تر میشد و دنبال راهی برای فرار از بدن انسانیش میگشت تا دنبال جفت بگرده و اونارو تصاحب کنه
×تو چت شده ؟صب...صبر کن ببینم این رایحه
چقدر احمق بود که فکر میکرد رایحه محوش به شامه تیز قدرتمند ترین آلفاها نمیرسه و اون در امانه حالا چطور باید بوی تند وانیلی که ازش ساطع میشد و خنثی کنه ؟
رفته رفته خواسته گرگش داشت نیمه ومپایرش و هم به چالش میکشید و اون و تشنه خون میکرد .عالی شد...دیگه هیچ راه فراری نداشت و بعد از کلی تلاش برای سرکوب کردن شهوتش حالا وقت تسلیم شدن بود، پس چشماش و بست و گذاشت امگا و ومپایرش با اون یکی بشن

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora