پارت2

2.7K 468 112
                                    

صبح روز بعد :
از توی کمد لباس آستین بلندی بیرون کشید و اون و تنش کرد .برای شروع کارش روز خوبی به نظر میرسید البته اگه این وضعیت نرمال پیش می‌رفت که تاحدودی ناممکن بود
آلفای جوون تر توی معرفی اولیه حسابی ذات واقعیش و نشون جیمین داده بود و همین کافی بود تا امگا آینده رو پیش بینی کنه
بعد مرتب کردن سر و وضعش اتاق و ترک کرد . باید اول یه سر به یونگ میزد تا ببینه بیدار شده یا نه و همین کارم کرد
گلوش و صاف کرد و بعد در زدن وارد اتاق شد و به محض دیدن آلفای جوون که مشغول ور رفتن با موبایلشه سورپرایز شد
+تو بیداری ؟
یونگ نیشخندی زد و به آرومی سمتش برگشت
*صبح تو هم بخیر بیبی شوگر، روز خوبیه برای اخراج شدن نه؟
جیمینم مثل خودش لبخند گله گشادی زد و توی فاصله نزدیکی ازش قرار گرفت
+زیادی خیال بافی میکنی بچه جون پاشو که کلی کار داریم
یونگ نوچ نوچی کرد و هیکل برهنش و روی تخت انداخت بعد یکی از دستاش و زیر سرش گذاشت و به جیمین خیره شد
*دلم نمیخواد بلند شم
+ببینم نکنه واقعا باورت شده که بچه ای؟
*(خنده)نمیتونی به کاری مجبورم کنی
جیمین حالت مرموزی به خودش گرفت . هرچقدر میخواست ظاهر خوبش و جلوی پسر روبروش حفظ کنه اون بیشتر با کاراش بهش ثابت میکرد که ناممکنه پس بعد بالا کشیدن آستین لباساش روی یونگ خم شد و با شیطنت گفت
+یادت باشه که خودت خواستی
بدون اینکه فرصتی برای هضم حرفاش به یونگ بده جفت پاهاش و زیر بغلش گذاشت و اون و از روی تخت پایین کشید و شنونده فریادای جیغ مانندش شد

×به نظرت میتونن باهم کنار بیان؟
تهیونگ بعد شنیدن صداهای نا واضحی که به گوشش میرسید گفت و به همسرش نگاه کرد که لبخند رضایت بخشی روی لبهاش نشسته بود
_دارم به این فکر میکنم که اون تا کی میتونه دووم بیاره
×به نظر آدم صبوری میاد
_ولی من اینطور فکر نمی‌کنم .بزار ببینیم اول کدومشون رام میشن
تهیونگ با گرفتن منظور آلفاش متقابلا لبخندی زد و بوسه ای روی لباش گذاشت
×پاشو وقت رفتنه ،هنوز کارای ناتموم زیادی داریم که باید انجامشون بدیم
کوک چشماش و روی هم فشردو با این کار حرف تهیونگ و تایید کرد ،آدمای زیادی انتظار شکنجه شدن به دستای اونارو می‌کشیدن پس باید خیلی زود به استقبالشون میرفتن

*به خدا یه بار دیگه بهم دست بزنی جیغ میکشم
جیمین حالت پوکر طوری به خودش گرفت و نگاهش و بین شلوار توی دستش و بدن لخت یونگ چرخوند که سعی داشت با پیچیدن ملحفه دور خودش از دیده شدن بیشترش جلوگیری کنه
+ریلی؟اگه عین بچه آدم به حرفم گوش میدادی مجبور نمیشدم شلوارت و بکنم در ضمن ...تو چرا شرت پات نمیکنی هوم؟
یونگ با چشمای درشت و بهت زده به جیمین نگاه کرد و غرید
*مگه تو گذاشتی؟؟؟یه در زدی کلت و انداختی اومدی تو خوناشام دیوونه بعدشم کدوم آلفایی موقع خواب لباس تنش میکنه که من بکنم؟
+ از اونجایی که شباهتی به آدمیزاد نداری نمیدونم باید چی بگم
*الان چی گفتی؟
جیمین ابرویی بالا انداخت و حالت بی تفاوتی به خودش گرفت
+یادم نمیاد
*چطور جرعت میکنی با من اینطوری برخورد کنی ؟
جیمین دست به کمر ایستاد و اخم محوی کرد
+ببین پسرجون طرف حساب من ددیاتن که تو رو سپردن دست من پس ننه من غریبم بازی در نیار و پسر خوبی باش
یونگ از جاش بلند شد و گوشیش و روی تخت کوبید
*که از من نمیترسی هوم؟
+باید بترسم ؟
آلفای کوچیکتر نیشخند معناداری زد و با قدمای بلند و آرومی مقابلش ایستاد و به چشمای مصمم و جدیش نگاه کرد
عجیب بود !چیزی توی چشمای شخص روبروش با بقیه فرق میکرد ،حسی فراتر از شهامت و شجاعت و البته نترس بودن
شاید سرگرمی جدیدی که سالها منتظرش بود میتونست اون و تا مدت ها به خودش مشغول کنه 
*زیاد اینجا دووم نمیاری جیمین شی از تک تک لحظاتت توی قصر کیم جئون لذت ببر
درحالی‌که پوزخند میزد زمزمه کرد و بعد گرفتن شلوارش از دستای مشت شده امگا سمت حموم راه افتاد تا دوش سبکی بگیره و برای آینده پرستار پر دردسرش نقشه بکشه
باید بهش میفهموند درافتادن با تنها پسر ، قدرتمندترین روسای مافیا چه عواقبی داره
موقع صبحونه تمام تلاشش و کرد تا با خونسرد ترین حالت ممکن توجهش و به بشقاب غذاش بده اما مگه میشد نگاه خیره اون توله آلفارو که مستقیما به اون زل زده بود نادیده گرفت ؟حیف که نمیخواست خودش و درگیر سیاسیت خاندان مافیاییشون کنه وگرنه یه پس گردنی محکم نصارش میکرد تا آداب غذا خوردن و یادبگیره
*رومختم بیبی شوگر مگه نه؟
لیوان چاییش و نزدیک لباش برد و تظاهر به نفهمیدن کرد
+نمیدونم راجب چی حرف میزنی
یونگ که حسابی از بیخیالی ومپایر روبروش کلافه شده بود دستش و روی میز کوبید و کمی سمتش خم شد
*همین امروز به تهیونگ و کوک میگی قراره استعفا بدی
+بهتر نیست پدرات و محترمانه تر خطاب کنی ارباب جوان؟!
کلمه آخر و به حالت کشیده و طعنه آمیزی گفت و پوزخندی حوالش کرد . میتونست از نگاه مملو از خشم و عصبانیت پسر متوجه سوختگی و فشار خوردن زیادش بشه اما مگه اهمیتی داشت؟اون اینجا بود تا کارش و به نحو احسنت انجام بده و همینکارم میکرد پس مهم نبود یونگ چقدر سرسخت و غیر قابل نفوذ به نظر میرسید ،اون همین حالا هم میتونست پیش بینی کنه که بعد ازپایان کارش پسر آلفا تا چه حد باهاش صمیمی میشه و بهش احساس وابستگی پیدا میکنه ولی تا رسیدن به اون زمان باید حسابی باهاش سرو کله میزد و کودک پر جنب و جوش درونش و به چالش میکشید وبا این ترفند گرگ چموش یونگ و به تکامل میرسوند
بعد از بحث کوچیکی که داشتن با کمک خدمتکارا میز و تمیز کرد و سمت اتاقش رفت تا لباسش و عوض کنه ،به لطف یونگ ظرف مربا روی آستین پلیورش ریخته شده بود و حالا باید تمیزش میکرد
وارد حموم شد و برهنه مقابل آینه قرار گرفت، ناخودآگاه نگاهش قفل زخمای روی بدنش شد و اون مجاب به تماشا کردنشون کرد
با اینکه هنوز نمیدونست این آثار به جامونده از کدوم خاطراتشه اما میتونست حس عجیب و دردناکی که از لمس کردنشون میگرفت توصیف کنه
احساس خفقان ،تنهایی ،ترس و رها شدن اما توسط چی یا کی نمیدونست باید خوشحال میبود که چیزی به خاطر نداشت یا ناراحت میبود بابت کابوسایی که هیچ تعبیری جز سردرگمی نداشتن؟
با هجوم ناگهانی حجم زیادی از استرس و خفگی خواست زودتر از حموم خارج بشه که متوجه بسته بودن در شد
صبر کن!اون که هیچوقت نبسته بودش پس چطور...
خیلی زود وحشت وجودش و فرا گرفت و دستش و روی دستگیره گذاشت ،وقتی ترس واقعی و تجربه کرد که فهمید درب آهنی قفل شده و به هیچ وجه باز نمیشه
+ه...هی کسی ....کسی اون بیرونه؟؟؟
آب دهنش و صدا دار قورت داد و شروع به در زدن کرد . سرش تیر میکشید و چشماش مدام سیاهی میرفت و مطمئنا اگه تا لحظاتی دیگه از این وضعیت نجات پیدا نمیکرد یه بلایی سر خودش میاورد
دستای مشت شدش بدون توقف روی در فرود میومد و ضربه هاش با گذر زمان ضعیف و ضعیف تر میشدن اما با این وجود بازم دست از تقلا کردن نکشید و برای کمک خواستن تلاش کرد
+خ...خواهش میکنم ی...یکی کمکم کنه
یونگ که حسابی از وضعیت پرستار جدیدش راضی به نظر میرسید روی تخت نشست و به التماسای عاجزانش گوش سپرد . چطور شخصی مثل اون قرار بود ازش محافظت کنه وقتی حتی نمیتونست خودش و از این وضع تاسف وار نجات بده ؟
با نشنیدن صدایی سرش و بالا آورد و نگاهش و به در دوخت که دیگه خبری از ضربه های امگا نبود ،خواست بی اهمیت بهش اتاق و ترک کنه که صدای شکستن فجیع چیزی و شنید و شوکه سمت حموم برگشت
*روانی داره چیکار میکنه ؟
به آرومی با خودش زمزمه کرد و با قدمای تندی خودش و به در آهنی رسوند تا متوجه اتفاق پیش اومده بشه
اما به محض باز کردن در و دیدن بدن برهنه امگا که توی خون غوطه ور بود کلید از دستش افتاد و بهت زده عقب گرد کرد
*فاک !!باخودش چیکار کرده؟؟
دستپاچه زمزمه کرد و سعی در تجزیه صحنه مقابلش داشت
قرار بود این فقط یه شوخی ساده برای ترسوندنش باشه اما انگار هیچ چیز طبق تصوراتش پیش نرفت
درست موقعی که فکر میکرد اوضاع بدتر از این نمیشه در اتاق باز شد و فاجعه واقعی روی سرش آوار شد
_جیمین میخواستم...هی بچه تو اینجا چیکار میکنی ؟
جونگ کوک با تعجب پرسید و صورت رنگ پریده پسرش و از نظر گذروند اما قبل اینکه چیزی بپرسه تنها با گرفتن رد نگاهش و رسیدن به امگا متوجه موضوع شد و بعد دقایق کوتاهی مکث و شوک سمتش دویید
_لعنتی اینجا چه خبر شده ؟؟؟












پارت2
خب امیدوارم از این پارت لذت ببرین ❤
دوستون دارم مواظب خودتون باشین 💋💋
🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now