پارت20

2.2K 487 167
                                    

دو روز بعد :
گاهی به این فکر میکرد که شاید مرگ بهترین انتخاب برای اون بود تا یه بار برای همیشه از دست آدمایی که جز زجر دادنش  قصدی برای نزدیک شدن بهش نداشتن خلاص بشه هرچند میدونست که تو این شرایط حتی مرگم قادر به نجات دادنش نیست...
به سختی سرش و بلند کرد و نگاهی به آینه قدی مقابلش انداخت
بدنش از زخم و جراحتای زیادی نقاشی شده بود و صورتش ؟حتی شک داشت اون چهره مال خودش باشه
انگار هنوزم میتونست جای ضرباتی و که دو آلفا روی بدنش پیاده میکردن احساس کنه اما هیچ کدومشون به دردناکی زخمی که روی قلبش زده بودن نبود
وقتی به این فکر میکرد که تهیونگ چطور سعی داشت قفسه سینش و با شیشه بشکافه وجودش به لرزه میفتاد !!
درسته اون موفق به انجام این کار نشده بود اما امگا دوست داشت تصور کنه که دل آلفا به حالش سوخته
کارش به جایی رسیده بود که حتی به یه ترحم ساده از طرفشون دلخوش و امیدوار میشد هرچند میدونست که دیگه قرار نیست رویاهاش رنگ حقیقت به خودشون بگیرن
اونا ازش متنفر بودن ،به حدی که همچین بلایی سرش آورده بودن چی از این بدتر؟
اگه تا همین حالاهم تحمل کرده بود فقط بخاطر دیدن دوباره یونگ بود که مطمئنا قرار بود همین آرزوی کوچیک و هم به گور ببره !!یعنی اون دونفر همچین اجازه ای بهش میدادن ؟
آب دهنش و به سختی قورت داد، طعم خون تنها چیزی بود که توی این دو روز مزش میکرد اما حتی جرعت این و نداشت که ازشون تقاضای یه لیوان آب کنه. بدنش بیشتر از این تحمل درد جسمیش و نداشت که بخواد با کبودی ها و ضربات جدید زخمی ترش کنه پس بیخیال سرش و به عقب پرتاب کرد و چنگی به زنجیرایی که از سقف آویزون نگهش داشته بودن زد

چرا هیچکس نمیخواست برای یه بارم که شده به حرفاش گوش بده و درکش کنه؟! حالا که به گذشته فکر میکرد میدید که روزگار هیچوقت باهاش همراه نبوداز دوران کودکیش گرفته تا زمان حال ...
پدری که اون و قربانی خواسته های قدرت طلبانش میکرد و مادر امگایی که نمیدونست کجاست یعنی تموم این اتفاقا توی زندگی امگایی مثل اون تصادفی بود ؟نه به هیچ عنوان !حداقل جیمین اینطور فکر نمیکرد
یاد دوران نوجوانیش افتاد وقتی که همیشه لبخند به لب داشت و نسبت به سختی های مسیری که سر راهش قرار داشت خوش بین بود اگه میتونست زمان و به عقب برگردونه یا به گذشته سفر کنه جیمین خوشحال و توی بغلش میگرفت و تا میتونست از این دنیا و آدماش دور میشد تا هیچکس جرعت آسیب زدن بهش و نداشته باشه
هرچند دستای شکستش قرار نبود توی این راه همراهیش کنن
غرق افکارش شده بود که در آهنی باز شد ،با پیچیدن رایحه های آشنایی که صاحبشون و خوب میشناخت لب پاره شدش و به دندون گرفت و نگاه ملتمسش و به دو آلفا دوخت که اینبار حس جدیدی توی نگاهشون داشتن ،چیزی که جیمین قادر به درکش نبود
_نباید میزاشتم کار به اینجا بکشه
کوک با لحن خنثایی زمزمه کرد و فاصله بین لباش و با سیگار گرون قیمت سلطنتیش پر کرد
×اون درسش و خوب گرفته
آلفای کوچیکتر تکخندی زد و گوشه ابروش و خواروند
_قرار بود با مرگش تقاص پس بده
×اون دیگه چیزی برای از دست دادن نداره
از حس جدیدی که از وایب ترسناک و مرموزانه جفتای سابقش میگرفت بیشتر از هرچیزی وحشت داشت ،به عبارت دیگه اون حاضر بود شکنجه های بی رحمانه و جملات تحقیر آمیزشون و تحمل کنه اما شاهد همچین ساید دارک و غیر قابل تحملی از دو آلفا نباشه
_بندازینش بیرون و مطمئن شین دیگه دور و بر عمارت پیداش نشه
نه ،اون نمیتونست همینجوری اینجارو ترک کنه بدون اینکه پسرش و ببینه ...آره باید هر طور شده یونگ و میدید و برای آخرین بارم که شده باهاش حرف میزد
پسرکش قرار نبود بدون شنیدن صحبتاش قضاوتش کنه مگه نه؟
با آزاد شدن زنجیر بدنش بار دیگه زمین و لمس کرد اما عجیب بود که اینبار هیچ دردی و احساس نمیکرد، انگار عذاب بزرگتری وجود داشت که قرار بود زخم عمیقتری روی قلبش به جا بزاره هرچند امگا دیگه هیج اهمیتی به این موضوع نمیداد
اگه قرار بود مثل یه آشغال از جایی که بهش تعلق داشت پرتش کنن بیرون اون هیچ اعتراضی از این بابت نداشت ولی نمیتونست بزاره آخرین فرصتش برای جبران اشتباهاتی که مرتکب نشده بود به همین راحتی از دستش بره
دو نگهبان از بازوهای دردناکش گرفتن و از روی زمین بلندش کردن
+آههه...ولم...ولم کنین
×بندازینش بیرون
قطره اشکی از گوشه چشماش سرخورد و روی گونه هاش لغزید
+چقدر را...راحت از منی که همی...همیشه دوستون داشت گذشتین
این جمله از ته قلبی میومد که به جز قطعه های شکسته چیزی ازش به جا نمونده بود . شاید این دلیل کافی برای بی تفاوت بودن تهیونگ و جونگ کوک به نظر میرسید اما جیمین فقط چشماش و بست و گذاشت بدنش با خشونت توسط دو مرد آلفا به خارج از جهنمی که ادعا میکردن هیچکس ازش زنده بیرون نمیره برده بشه البته اگه کشته شدن روحش، توی آتیش کینه های گذشته رو نادیده میگرفت
4ساعت بعد :
سرش و با درد روی درختی که بهش تکیه داده بود گذاشت و برای لحظات کوتاهیم که شده چشماش و بست . درسته بیرونش کرده بودن اما اون قرار نبود بدون دیدن پسرکش از جاش جم بخوره و از اونجایی که از برنامه های روزانه یونگ خبر داشت میدونست که قراره به همین زودی چشمای منتظرش جیگر گوشش و ملاقات کنن
هرچند نمیدونست به محض دیدنش باید چه رفتاری از خودش نشون بده .مثل همیشه نقاب مهربونیش و روی صورتش بزنه و از آلفاکوچولوش تقاضای بخشش کنه ؟اوه...یعنی باید بهش میگفت که پدرشه یا بازم تظاهر به شخصی که نبود میکرد؟
نفهمید افکارش تا چه حد اون و درگیر خودشون کردن اما با شنیدن صدای گوش خراش لاستیک ماشین سرش و بلند کرد و چشماش و به رولز مشکی رنگی که جلوی عمارت توقف کرده بود دوخت
+بالاخره... اومدی!
با لبخند محوی لب زد و به کمک دیوار از روی زمین بلند شد ،تلو تلو خوران خودش و به ماشین رسوند و بی اهمیت به نگاهای عجیب و غریب محافظا ، مقابل یونگی که توی فاصله کمی ازش قرار داشت ایستاد
+یو...یونگ
دیدن وضعیت داغون امگا کافی بود تا اخم غلیظی روی پیشونیش شکل بگیره، لعنتی پدراش چطور تونسته بودن همچین کاری باهاش بکنن؟لعنت بهشون
نفس عمیقی کشید و سعی کرد نسبت به حقایقی که توی این دو روز ازشون با خبر شده بود بی اهمیت باشه اما مگه میتونست ؟چطور باید جلوی چشمایی که از اشک و بغض لبریز شده بود مقاومت میکرد و بدن زخمیش و به آغوش نمی‌کشید؟
*اینجا چی میخوای
جمله سردو خشنش باعث شد لبخند از روی لبهای خونی امگا محو بشه و جاش و به تعجب بده
+چ...چی
*گفتم اینجا چه غلطی میکنی جیمین !
+متوجه منظورت‌...
*خودت و به اون راه نزن لعنتی من جئون و کیم نیستم که بخوای با ظاهر مظلومت فریبشون بدی اونم وقتی همین الانشم همه چی و میدونم
نفس توی سینش حبس شد ،کاش یکی با زدن یه سیلی محکم توی گوشش بهش میگفت که این یه خوابه...یه کابوس لعنتی که به زودی تموم میشه اما چشمای پر تنفر یونگ حقیقتی بود که نمیتونست منکرش بشه
به همین زودی آخرین امیدشم به نا امیدی مبدل شد ؟
+میخوام ...با...باهات حرف بزنم
*علاقه ای به شنیدن مزخرفاتت ندارم
+و...ولی من ...دوست دارم یونگ تو ...تو پسرمنی
*دوسم داری؟تا الان کدوم قبرستونی بودی هوم؟نکنه فکر کردی میتونی در عرض چندماه اشتباهاتت و جبران کنی؟نه!من یکی خام حرفات نمیشم ،قبل اینکه یه بلایی سرت بیارم از اینجا برو
خواست بی توجه بهش وارد عمارت بشه که دستش اسیر انگشتای لرزون امگا شد ،با نگاه به خون نشسته ای سمتش برگشت و به شدت هلش داد که روی زمین افتاد
*به من دست نزن روانی
شوکه از ریکشن یونگ نگاه وحشت زدش و بالا آورد و بار دیگه به پسرکش خیره شد اون ...اون همین الان روش دست بلند کرده بود ؟چرا ؟!فقط بخاطر دوری و فاصله ای که هیچ نقشی توی به وجود اومدنشون نداشت ؟نه نه نمیتونست به همین راحتی از دستش بده
+یو...یونگ چرا با من اینکارو میکنی ؟...من‌...منم پدرتم چرا فکر کردی ...دلم میخواست تنهات بزارم ؟
*بهونه هات و برای خودت نگهدار
دوباره خواست بی اهمیت به امگا وارد خونه بشه که فکری از سرش خطور کرد و باعث شد دوباره به جیمینی که از درد به خودش میپیچه چشم بدوزه
*این و خوب به خاطر بسپر که حتی اگه جلوی چشمام جون بدی قسم میخورم تا آخرین لحظه نفسات بهت نگاه نکنم
کاش همون موقعی که ولمون کردی مرده بودی تا اینجوری با حضورت عذابمون ندی بهتره از زندگیمون گمشی بیرون...
و این آخرین ضربه ای بود که میتونست به زندگی امگا خاتمه بده همونطور که بارون صورت پر از اشکش و با قطراتش نوازش میکرد ، خب ...انگار دیگه هیج شانسی برای کنارهم قرار دادن خانواده از هم پاشیدش نداشت .حالا باید روح درموندش و به کدوم بهونه دلخوش میکرد وقتی حتی پسرکشم اون و نخواست ؟









پارت 20آماریس
حس میکنم حسابی به خونم تشنه این ولی یکن تحمل کنین سعی میکنم تا دوپارت دیگه همه چی و به روال خوبش برگردونم 😬ولی خب تا اون موقع امیدوارم از این پارت لذت ببرین ❤
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now