پارت31

2.4K 501 131
                                    

*وای خدا دارم از گشنگی میمیرم

با شنیدن این حرف دست از مرتب کردن لباساش کشید و به طرفش برگشت
+دوست داری برات یه چیزی درست کنم ؟

متعجب از حرف آپاش تک سرفه ای کرد و روی تخت نشست .ناخودآگاه یاد دوران کودکیش افتاد،همون زمان که اکثر دوستا و همکلاسی هاش همراه خودشون غذاهایی و که مادر یا والدشون درست کرده بود به مدرسه میاوردن و باهم به اشتراک میزاشتن

اون اولین خاطره از شکسته شدن احساساتش بود که توی حافظش حک شده بود ،چرا که به عنوان یه پسر بچه 10ساله فقط میتونست از بلک کارت مخصوصی که پدراش در اختیارش گذاشته بودن استفاده کنه بدون اینکه بتونه برای یه بارم که شده طعم دست‌پخت بی نظر مادرش و بچشه

+اگه دوست نداری ...
از افکارش بیرون اومد و مجددا نگاهش و به چشمای مردد آپاش دوخت که انگار از به زبون آوردن درخواستش پشیمون شده بود

*واقعا اینکارو برام انجام میدی جیمین؟
+معلومه که انجامش میدم...قبل از اینکه بیام اینجا توی یه رستوران شیک کار میکردم بخاطر همین یکم آشپزی بلدم

لبخند مستطیلی که از ددی تهیونگش به ارث برده بود زد و با پریدن از روی تخت و گرفتن دست امگا اون و دنبال خودش کشید

*پس زود باش که دارم از گرسنگی تلف میشم
میخواست یونگ و از دویدن پر عجلش متوقف کنه اما در نهایت به این باور رسید که حاضر نیست ذوق و هیجانی که توی چشمای آلفا کوچولوش مج میزد و ازش بگیره پس لبخندی زد و همراهش وارد آشپزخونه شد

+فک کنم غذای فلفلی دوست داری
یونگ همینطور که دستاش و تکیه گاه چونش کرده بود سری به نشونه تایید تکون داد و حیرت زده به دستای آپاش که ماهرانه مشغول خورد کردن سبزیجات بود چشم دوخت
جیمین با حس نگاه خیره پسرکش لبخند محوی زد و بی هوا گفت

+جونگ کوکم غذاهای تند دوست داره برعکس تهیونگ
خیلی زود حالت چهرش عوض شد وقتی فهمید چه حرفی و با دلگرمی و ذوق به زبون آورده که البته این حرکت از چشمای تیز بین یونگ دور نموند

*هی اینجارو باش یکی بدجوری لپاش گل انداخته
امگا خجالت زده روش و برگردوند تا خودش و سرگرم هم زدن پاستا های توی تابه کنه هرچند تروآلفا کوچیکتر دست بردار نبود

*برای ددیام خوراکی درست میکردی؟
+نه
*پس از کجا میدونی کوک غذاهای تند دوست داره
+خب...همینجوری گفتم
*دروغ میگی
+بس کن یونگ لطفا
*باشه بیخیال میشم ولی بدون که نتونستی قانعم کنی شوگر بیبی بد

این و گفت و عین پسر بچه های تخس دستاش و بغل کرد تا به نحوی ناراحتیش و از این ماجرا نشون بده
+واقعا که عین بچه کوچولوهایی
*اولا نیستم دوما به خودم مربوطه سوما تو برای آپا بودن زیادی کوتوله ای

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now