پارت6

2.7K 426 74
                                    

+میشه...برین عقب؟
×چرا؟توی بغلم معذبی؟
معذب بود؟نه به هیچ وجه البته اگه گونه های گل انداخته و صدای بلند ضربان قلبش و نادیده میگرفت ،فقط باید امیدوار میبود که تهیونگ متوجه وضعیتش نشه چون نمیدونست چطور بعد از این ماجرا باید سرش و جلوی اون بالا بگیره هرچند آلفای دورگه همین حالاهم داشت بخاطر تصورات کیوت پسر توی بغلش نیشخند میزد
×بسیار خب
بالاخره دست از اذیت کردن ومپایر کوچیکتر برداشت و دستاش و توی جیب شلوارش فرو برد
×میتونی بری اما فراموش نکن که باید تا قبل 10برگردی ،من توی این موارد خیلی سخت گیرم
جیمین گوشه لباش و به دندون گرفت و تنها با تکون دادن سر حرفای تهیونگ و تایید کرد و بعد تعظیم کوتاهی به اتاقش پناه برد بدون اینکه متوجه پوزخند آلفای بزرگتر بشه
+لعنتی قلبم اومد تو دهنم همشم تقصیر توعه !
وقتی اخم جدی روی پیشونیش و دید متعجب اسمش و صدا زد اما انگار پسر کوچیکتر علاقه ای به تغییر حالتش نداشت
میخواست تنفرش و با نگاهای آتشینش به رخ پرستار کوچولوش بکشه تا بهش بفهمونه بازم فراتر از محدودیت هاش پیش رفته
*محض اطلاع جنابعالی پدرام عاشق همن
یه تای ابروش و بالا انداخت ،منظورش از این حرف چی بود ؟
+متوجه منظورت نمیشم
*خوب میدونی دارم راجب چی حرف میزنم سعی نکن با شیرین کردنات اونارو خام خودت کنی هرچند پدرام هیچوقت به شخص سومی برای رابطشون نیاز ندارن
+هی هی هی یه دیقه صبرکن !ببینم مگه این خودت نبودی که باعث شدی بیفتم توی بغل ددیت؟پس انقدر مزخرف بهم نباف و فکر و خیال نکن همونطور که خودت گفتی هیچکس به یه امگای خنثای بی مصرف نیازی نداره
یونگ نمیدونست باید از حرفای جیمین شرمنده بشه یا احساس خوشحالی کنه که قرار نیست پدراش و از چنگش در بیاره ولی با این حساب اون یاد گرفته بود به هیچکس توی زندگیش اعتماد نکنه
این و وقتی فهمیدو درک کرد که مادر آلفاش توی سن کم رهاش کرد و دیگه خبری ازش نشد .بارهای توی خلوت و تنهایی یا زمانی که دوره راتش و سپری میکرد بی صدا اشک میریخت به این موضوع فکر میکرد که چرا شخصی مثل مادرش باید از قدرتمند ترین دورگه های جهان بگذره و با ترک کردن فرزندش بودن کنار شخص اشتباهی و انتخاب کنه
نفس عمیقی کشید و سرش و بالا آورد ،اونجا بود که متوجه شد مدت زمان زیادی توی سکوت غرق در افکارش شده و حالا وقت برگشتن به زندگی واقعیه
*امیدوارم حرفات درست باشه و فکر اضافه ای راجب پدرام نکرده باشی
جیمین دست به سینه چشماش و توی حدقه چرخوند
+اوکی بچه جون پدرات مال خودت من اینجام تا فقط چند ماه ازت مراقبت کنم و بعدشم میرم پی زندگیم بیا توی این مدت به هم دیگه سخت نگیریم
یونگ هومی گفت و سری تکون داد
*قبوله ولی قول نمیدم انگولکت نکنم
تکخندی زد و ضربه آرومی روی شونش کوبید
+میگم خنگ و لوسی میگی نه بزار یه بار دیگه میکاپ کنم بعد بریم
همین که خواست سمت کمدش بره دست یونگ دور مچ دستش حلقه شد و بدون اینکه فرصتی برای اعتراض کردن  بهش بده همراهش از اتاق خارج شد و توجهی به غرغرای کیوت پرستار کوچولوش نکرد

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now