پارت41

2.2K 432 133
                                    

×لازم نیست بترسی جز مارک کردنت کار دیگه ای انجام ندادیم
_البته اگه ناراحتی من میتونم مارک و از روی گردنت بردا...
+نیازی به این کار نیست!
با جدیت لب زدو خجالت زده نگاهش و از حالت متعجب آلفاهاش منحرف کرد ،با اینکه هنوزم ازشون دلخور بود اما نمیخواست نشونه مالکیت جفتاش و پس بزنه
هرچی نباشه تهیونگ و کوک هنوزم به همون قدر توی قلبش محبوب بودن و این واقعیت غیر قابل انکاری بود که نمیتونست ازش چشم پوشی کنه .حالا فقط باید کنار هم برای درست کردن آینده ای که خانوادشون و کنار هم نگه میداشت تلاش میکردن

شخص سوم:

بعد پارک کردن ماشین جلوی مکان مورد نظر سمت پسر کوچیکتر برگشت و با جدیت بهش نگاه کرد که یونگم توجهش جلب هیونگش شد
*چرا چپ چپ نگام میکنی ؟
&ماشین باباهات نیست که لنگات و گذاشتی رو داشبورد
*اووو یه جور میگی انگار ددیای تو نیستن
&معلومه که نیستن من هیچ کاری باهاشون ندارم حالاهم عین بچه آدم بشین سر جات

یونگ اخمی کرد و با چشم غره نگاهش و از جیهیون دزدید
*همه داداش دارن ماهم داداش داریم انگار با دشمن قسم خوردش طرفه

هوفی کشید و بیخیال از ماشین پیاده شد،سرو کله زدن با اون موجود دردسر ساز هیج نتیجه ای جز عصاب خوردی بیشترش نداشت .هرچند باید اعتراف میکرد اخلاقای یونگ شباهت زیادی به آپای عزیزش داشت، از اونجایی که مدت ها وقتش و صرف خونواده مخفیش کرده بود تا اطلاعات بیشتری ازشون پیدا کنه تونست به همچین واقعیت جالبی برسه که از نظرش خاص و دوست داشتی بود

&فقط کاری که گفتم و بکن از ماشینم پیاده نشو تا برگردم
همینطور که سرگرم بازی با گوشیش بود جواب داد
*اوکی فقط زود برگرد وگرنه تنهایی برمیگردم

سری به نشونه تاسف تکون داد و بیخیال وارد ساختمون شخصیش شد.بعد تموم اتفاقایی که پشت سر گذاشته بود میدونست اون لعنتی به راحتی عقب نمیکشه و سعی میکنه با یه شیطنت کوچیک آتیش بزرگی و توی زندگیش شعله ور کنه پس باید یه بار دیگه باهاش رو در رو میشد تا جرعت نکنه مثل گذشته از خط قرمزاش عبور کنه

وقتی یاد نگاه غمگین جیمین و چشمای نا امیدش میفتاد دلش میخواست اون موجود نحس و زیر مشت و لگداش بگیره
باعث بی توجهیای آپاش ...
دلیل قلبی که از کینه و خشم لبریز شده بود و همینطور ترسی که از اعتماد کردن به آدمای اطرافش داشت همه و همه زیر سر ومپایر پست فطرتی بود که قصد نداشت اون و به حال خودش رها کنه اما اینبار دیگه قرار نبود مثل گذشته مرتکب یه اشتباه بچگونه بشه و بزاره پسر بزرگتر دوباره با حرفای دروغین اون و خام خودش کنه
امروز تمومش میکرد ...
به هر طریقی که شده !

همین که در و باز کرد نگاهش به چشمای سرخ و پوزخند مرموزش افتاد .این روزا خیلی زود به ملاقاتش نمیومد؟
"منتظرت بودم پسر کوچولوم
&کی گفت پات و بزاری تو خونه من؟
قبل اینکه فرصت برگشتن به عقب و داشته باشه بدنش قفل آغوشی شد که از وجودش تنها احساس خفقان میکرد
"دلم برات تنگ شده بود توله
تکخند حرصی زد و با خشونت پسش زد ،اون به چه حقی لمسش میکرد وقتی عمیقا ازش تنفر داشت؟
خیره به چشمای سردش غرید
&آشغالی مثل تو چی از احساسات سرش میشه ؟فقط بلدی اسم از عواطفی که هیچوقت درکش نکردی ببری
"طوری حرف نزن که انگار فرقی با من داری کیم جئون جیهیون
ابرویی بالا انداخت و قدمی به سمتش برداشت
&مثل اینکه خبرای داغی توی چنته داری ،یادت رفته چه بلایی سر جاسوس قبلیت آوردم؟
"جون هیچکدومشون برام مهم نیست ،من فقط میخوام مطمئن بشم خطری تهدیدت نمیکنه
*خطر؟!
با تمسخر لب زد و فاصله بینشون و به صفر رسوند
&قسم میخورم تا به حال هیچکس به اندازه تو نتونسته عذابم بده پس اگه لطف کنی و من و از شر خودت خلاص کنی ممنونت میشم سونگنام شی

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now